یکی از نا امید کننده‌ترین صحنه‌های زندگیِ من، زمانی‌ِ که از ملاقاتی و دیدنی بر می‌گردم. به قول یک دوست شیرازی، از وعده. دیدن شلوغی اتاقم،‌ که نشانی از درگیری‌های ذهنی من پیش از وعده‌ی دیدار است، غمگینم می‌کنه.
این ربطی به خوب بودن یا بد بودن دیدار نداره. شلوغی‌ِ اتاق، غم آروم و ته نشین شده‌یی رو به دلم یادآوری می‌کنه. مثل آدمی که کشتی‌هاش غرق شدن،‌ می‌شینم وسط بلوزها و شلوارها و شال‌ها و بوها و رنگ‌ها دست و دلم به جمع و جور کردنشون نمی‌ره. می‌شینم و خیره می‌شم بهشون و به هیچ فکر می‌کنم.
پی نوشت: بامداد می‌گفت، آدم وبلاگ تو رو که می‌خوونه فکر نمی‌کنه بیست و هفت سالت باشه. فکر می‌کنه بیست یکی و دو ساله باشی. (همین بود دیگه نه؟). ... .
پی نوشت خیلی بی ربط: این دوئت توی وبلاگ نازلی رو حتما حتما گوش کنید. بی نظیر می‌باشد.

0 comments: