لازم نیست بلند شی و بری پشت کوه. میشه یه روز که داری میپیچی، دقیقا از ملاصدرا میری توی شیخ بهایی، سرت پایین باشه و نگاهت به پیادهرویی که فرو رفته و فکر کنی که هر آن میریزه و از در شهر میآن و مردم سر تکون میدن که خیلی وقتِ اینجوریِ و ... ، درست در همین لحظه سرنوشتت و آیندهت و هر چی قرارِ بشه مثل روز برات روشن بشه و بعد هی غصه بخوری براش و بگی من که نمیذارم اینجوری بشه.
ر که داشت فنجون من رو میخووند میگفت دو تا مرد هستن، یکیشون خیلی بهت کمک میکنه و یکی دیگه همش میخواد تو رو خوشحال کنه. ر عمه زیاد داره خب.
0 comments:
Post a Comment