معلوم‌م نشده که چرا اون روزا، شما فکر کن سال‌های اول دبیرستان. اول، دوم... همش این آهنگ‌ا رو گوش می‌دادم که هی حس همدردی‌م گل می‌کرد و همراهی می‌کردم، هم‌خوانی شایدم، که نگوووو بزرگ شدم،‌ نگو که تلخ‌ه... اون روزا که اصلا نمی‌دونستم بزرگ شدن یعنی چی و چه سختِ. (حتما اگه تا ده سالِ دیگه این وبلاگ باشه و باز من بخوونم‌ش بگم واااا،‌ یعنی اون موقع فکر می‌کردی بزرگ شدی... خواب بودی...).
بعد نمی‌دونم چرا حالا، این روزا، که می‌دونم بزرگ شدن و گریه به من نیومدن یعنی چی و چقدر سختِ نمی‌توونم اینا رو گوش کنم و یکم که می‌گذره عوض‌ش می‌کنم به،
ایرانی--
< پارتی موزیک--< خوشگلا باید برقصن...
این روزا که دلم یه قطره بارون می‌خواد برای بیابونی که فکر می‌کردم شده یه تپه‌ی ژله‌یی. نگو یه دشت وسیع خشک و لم یزرع ... (واه واه عجب لغتی...)
به یاد ایام ...

دلم تنگه برای گریه کردن،
کجاست مادر کجاست گهواره‌ی من.
همون گهواره‌یی که...
همون امنیت حقیقی و راست.
همون جایی که شاهزاده‌ی قصه،
همیشه دختر فقیرُ می‌خواست.
همون شهری که قد خود من بود،
از این دنیا ولی خیلی بزرگ‌تر.
نه ترس سایه بود،
نه وحشت باد.
نه من گم می‌شدم،
نه یک کبوتر......
نگو بزرگ شدم،
نگو که تلخه،
نگو گریه دیگه به من نمیاد،
بیا منو ببر نوازشم کن،
دلم آغوش بی دغدغه می‌خواد...

0 comments: