▪ نمیدونم چطوری به این مسیر رو اینهمه علاقهمند شدم. خیلی وقت نیست باهاش آشنا شدم. ولی دوستش دارم. سه تا کوچه. بین یوسفآباد تا ولیعصر.
صبحها اصلا، نمیتوونم هیچ راه دیگهیی رو برم. اصلا هر چقدر هم دیر شده باشه، باز من اون راه رو دوست دارم.
فرقی با هیچ کجای دیگهی این شهر ندارن. سه تا کوچهی معمولی. پیادهروهای نامنظمی که جلوی هر خوونه یه جوری هستن. ساختمونها و درختهایی که هر کدوم ساز خودشون رو دست گرفتن و نت خودشون رو جستجو میکنن. ساختمانهای در حال ساخت با کارگرانی که همیشهی روز آمادهی گفتن حرفی به دختری تنها هستن. و ... .
یعنی اگه کسی بگه بیا اینجا رو به من نشون بده ببینم حرف حسابت چیه. هیچ توضیحی ندارم براش، ولی دوستشون دارم. توی روزهایی که نافرم بد بیدار شده بودم و هیچ حسی توی وجودم نبودِ، توی این سه تا کوچه قدم زدن و شاید اشک ریختن دل چسب بودِ برام.
حالا کنار این قدم زدن، و مرور یواشکیهای ذهنم، یک لذت فراموش شده رو دوباره انجام میدم. پیشترها، عادت داشتم موقع قدم زدن، کتاب بخوونم. البته درس میخووندم اینجوری. برای همین خیلی آدمهای ظاهربین، ها ها ها، فکر میکردن من چه درس خوونیم. ولی این روزها، کتاب میخوونم توی راه. داستان. حالا این چند وقت، کتابها کوتاه و سبک و راحت بودن، و میشد. ولی خیلی از اینها که خوابیدن اینجا تا من حرف حسابشون رو بشنوم، کلفتتر از اونی هستن که بشه حملشون کرد... که خب مهم هم نیست. مهم حسیِ که گذاشتمش توی نابهای زندگیم.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments:
Post a Comment