▪ امروز، همینطور بیخودانه، یادِ مهندس ه.ج بودم.
یه روزی بود، توی چند ماه اولی که اومده بودم سرِکار. از هفت شب گذشته بود. و من خسته بودم بسی و هنوز کار داشتم. ON شده بودم و هر کسی PM میداد کلی به جونش غر میزدم که آخه چرا... و کلی هم جواب تکراری میگرفتم. بعد یهو مهندس ه.ج اومد و من شروع کردم که غر بزنم و اون قبل از هر چیزی گفت، ای ول، خوشحالم که اینقدر بهت اعتماد کردن که اینطوری بهت کار دادن. بعله دیگه. حرفِ دیگه. به دل میشینه... .
مثل یکی از دوستانِ پاک که در واکنش به نمرهی تافل، گفت، خوبِ دیگه. امتحانش آسونِ پس.
همهی اینا حرفن.
0 comments:
Post a Comment