این مرز، بی گوهر

نشستیم قوانین‌شون رو می‌خوونیم، نوشتن که خاک نمی‌شه بیارین. می‌گه خب من خاک می‌ذارم توی لپم. نوشتن فلان و بهمان رو هم نمی‌ذاریم بیارین. می‌گیم که خب می‌ذاریم توی ... نوشتن که باید سالم و بی‌سابقه و اینها باشین، می‌گم که خسته نباشین، اینجوری من هم بهترین کشور دنیا می‌شدم. چه پررو. و بعد یکی می‌گه خب چرا می‌خواین برین اصلا. و بعد پرچم ایران که نمی‌ره بالا، آدم‌های "هم" مون که کم میارن و نا امیدن، اونها که می‌برن و زیر حلقه می‌رقصن برامون، دلم می‌سوزه.
هفته‌ی پیش بود یا یه هفته پیش‌ترش، جوان و صدیق و یه حبیب خدا توی این برنامه امشب (آره؟ شاید اسمش رو اشتباه نوشتم) نشسته بودن به حرف. حبیب خداشون می‌گفت لهستان بوده و یه دختری بوده که عاشق لندن بوده و مدام ازش یاد می‌کرده و این می‌گه خب پاشو برو اونجا ، اونم می‌گه خب اینجا رو کی بسازه پس؟ کشورم رو من خودم... نمی‌دونم که من. کی پس می‌خواد بساز اینجا رو، ساختن نه حالا، کی می‌ایسته که خراب نشه؟

0 comments: