روزگاری بود که همهی اینها رو یه جور عبادت میدیدم. یه جور دردی و مرحلهیی که باید بگذرونی که بزرگ بشی بعدش. فکر میکردم بزرگ شدن یعنی اینکه دیگه درد نداره. یعنی اینکه دیگه زخمی نمیشی. منطقی هم بود. چند وقتِ که دیگه زانوهام چسبِ زخمی ندیدن به خودشون، خب لابد از وقتی که بزرگ شدم، که زمین نمیخورم، بعد یهو امروز میبینم که نه، دلیلش این نبوده. نه که یاد گرفتم زمین نخورم دیگه، که خیلی وقتِ بازی نمیکنم.
بعد خب باز، طبیعی هم هست، این چیزها بازیهای این سن و سال هستن. فقط، نه چون لنگ دراز کردی و اینها کسی بغلت نمیکنه که بگه بذار بوسش کنم خوب شه. همین جوری میگذره، و چون کسی درست جاش ننداخته، گاهی بد جوش میخوره، و مثلا یه باد که میاد، درد میگیره و یادت میآره که یه روزی چی شده بود. که روزگاری چی کشیده بودی، تنهایی. بعد فکر که میکنی میبینی، پنداری بچه که بودی، عقلت بیشتر میرسید، میرسیدی به چالهیی که بار پیش پرتت کرده بود پایین، آروم میروندی، یا دورش میزدی و اصلا فکر نمیکردی که اینبار شاید به خیر بگذره. چیزی از شانس نمیدونستی که بخشی از خواستنِ خوشیهات رو ازش طلب کنی. و حالا میکنی. خنگی بس که. میگی شاید بشه، ریسک میکنی و تاس میندازی و بد میآری و وقتی که باختی تازه یادت میآد که هاه! اینهم که همان است.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments:
Post a Comment