590 - خودم

من اصلا آدمِ حرف گوش کنی نیستم. فقط کافیه یکی بهم بگه بیا این کار رو بکن، من نکنم‌ش. حالا گیریم این حرف یک پیشنهاد دوستانه باشه. ولی من گوش نمی‌کنم. عمرا. غلط کرده. من خودم می‌دونم چی کار کنم. برای همین کار کردنِ اینهمه سخت شده برام. خودم تصمیم می‌گیرم، خودم اجراش می‌کنم. بعد به آقای مشتاقِ دیدار می‌گم. برای همین بارها بین به مشکل خوردیم که خانومِ فلونی چراااااااااااااااا به من نمی‌گی... . یا مثلا کافیه به من بگه می‌شه بمونین این کار تموم بشه، نه نمی‌شه. کار دارم باید برم. حالا هیچ کاری ندارم‌. می‌آم خونه. و دیگر هیچ. ولی اگه نگه من خودمممممممممممممم می‌مونم. تا هر وقت که باید.
به مادرِ که می‌گم، می‌گه هر سه همینید. می‌گه کلا جوانا این جوری شدن انگار.
فکر کنم. بس که هی حتی رنگ جوراب‌مون هم با اجازه انتخاب شده، اینجوری شدیم. دیگه هیچ بایدی برامون حکم نیست و امکان نداره گوش کنیم بهش.
بعد از وقتی این ون‌ها توی خیابون ول شدن، من توی کوچه‌های خلوتِ‌ دمِ خونه، روسریم رو می‌ندازم روی شونه‌م و به چه سایه‌یی داره موهام.

0 comments: