همین چند وقت پیش بود به این فکر افتاده بودم، من الان شغلی دارم که تا چندین سالِ پیش کسی حتی تصورش رو نمیکرد. و میاندیشیدم که من شغلم رو حتی برای پدر بزرگهای خودم نمیتوونم توضیح بدم، Let alone کمی دورتر.
و بعد من Lost را دیدم.
و هنگام دیدنِ Lost، به خصوص پیش از آشکار شدن پروژهی پنهانی در جزیره، مدام فکر میکردم که وا، خدا مرگم بده، من اگه در یک چنین موقعیتی گیر بکنم رسما بیکارم. بی سرگرمی حتی. یعنی فوقش فقط بتوونم کتاب بخوونم. بعدترش دیدم که، نخیر. همه بیکارن. فقط آقای پزشک کار داشت. و گیریم سان کمی باغبان بود. حتی اون دندانپزشک هم بیکار بود، حتی. میبینین کار و زندگیمون بدجوری وابسته شده به چیزِ دیگهیی، جز خودمون.
بعدترش، فکر کردم خب من اگه اینجا بودم، چه کار میکردم. میرفتم توی کدوم دار و دسته. اونایی که اونقدر عقبن که وقتِ مرگشون فقط حس میشن. یا میرفتم اطراف جک و توی دار و دستهی رهبرا، یا نه اصلا هوسِ رهبری میکردم؟ (آخرش به این نتیجه رسیدم که من رهبر نمیشدم، ولی حرف رهبر رو هم گوش نمیکردم. امکااااان نداره)
بعدترش، فکر اطرافیانم افتادم، که حالا اونا چی کار میکردن مثلا.
توی همین وادی، تی آی بازهای محترم، حتما زمین گلف رو راه میانداختن و میشدن دریاب دمی و جزیره رو به هیچ وجه ترک نمیکردن.
گروه فعالین اجتماعی، میرفتن فکر میکردن، که این بهترین فرصتِ که همهی تابوهای مزخرف شکسته، و یک جامعهی آرمانی تشکیل بشه.
گروه شاعرین و نویسندهگانمون، از اونهمه زیبایی به وجد میآمدن، یک مدتی سکوت میکردن، بعد مجدد طبعشون شکوفا میشد.
یک سری آدم هم بودن، که توی گروه جا نمیشن، میآمدن با من، میرفتیم بالای درخت خونه میساختیم.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments:
Post a Comment