آی پادِ جانم رو، کاملا زرشکیِ، هر چند خودشون ادعا دارن قرمزِ، میذارم توی گوشم و میشینم که درس بخوونم. (چرا آی پاد جان رو گفتم؟ دلم خواست حتما پز بده لابد) هی یادم میآد چقدر درس خووندن رو دوست داشتم یِ زمانی. لابد دیگه ندارم که اینهمه زود میذارمش کنار، حتی با اینهمه رنگن پنگا که کنارم هستن.
بعله خب، همش تقصیر این چند دقیقه چتمان بود که اینهمه حس کردم دور شده. شده دیگه. شوخی هم نداره. بعد که یادم افتاد کارت نخریدم که. لعنتی.
بعد، فکر میکنم این موبایلِ ناجانم رو هم بهترِ بدم چیزی بخرم باهاش. صدا ازش در نمیآد، مگر اس ام اسی سئوالی. سلام خوبی؟ ببین من میخوام... میدونی چه جوری. هوم. به درک اینهم. خاموشش میکنم. تا وقتی که باید.
بیخودانه، به یاری این حقوقمان کتابهای نخوانده شدهاند دو طبقه. همچنان به درک.
یکی اقلا نمیگه چطوری زنیکه. ها! چرا یکی گفتِ. یکی که من هیچ نشانی ازش ندارم. ب به.
این سولویِ تنبکِ پسرِ استاد رو از دست ندید. محشری است.
اوضاعی است که در آن، حتی مادرِ خانواده از شنیدن کلمهی دیوس از دهانِ ما هیچ تعجب نمیکنه. و هیچ نمیگه در شان شما نیست. فکر کنم پذیرفته، شان ما همین است و جز این نیست.
همونم که بودم. سرحالترین آدم شرکتم هنوز. شاید دو نقطه دیترین، تویِ اینهمه داد و بیداد این روزهای شرکت. هنوز هم همونم که بودم. بپرسی چه خبر لابد میگم سلامتی. تو چه خبر. لابد میگی سلامتی و بعد هم خسته میشی و میشم. ولی به قول گلی یِ چیزیم میشه لابد.