اولندش که: خانوم در حال قانع کردن من برای پوشیدن مقنعه:
ببین به هر حال شما به عنوان یه دختر جوون مجرد به پول اینجا و درآمدش نیاز نداری، ولی اینجا مردها هم کار میکنن به عنوان نون آور خونه.
بعدترش، ... به هر حال من هم حجاب ظاهری رو قبول ندارم. ولی توی این کشور برای اینکه پیشرفت کنی لازم داری که یه چیزایی رو رعایت کنی.
(جیگرتو خام خام بخورم، یا بپزمش اول؟)
دومندش که: من الان یه دونه دوستم رو بعد از چند سال باز یافتم. ولی نه که قدرت معاشرت من در حد نخودچی، بلکم کمتر، نمیتوونم بازگشاییش کنم. اونم در حالیکه اونهمه دلم میخواد بچسبم به خودش و زندگیش، بس که نرم و آروم. مسخرهس واقعا، ما کلی دوست بودیم با هم، ولی زنگ که زدم باز هی شده بود، چه خبر، سلامتی، تو چه خبر، سلامتی. تازه این که اینهمه وقت میشناسمش، اونایی که تازه شناختم. نمیدونم چرا قبول نمیکنم این چیزها رو هم میشه تمرین کرد.
سومندش که: شما فکر کن یه لحظه که این مرد داستان فروش وبلاگ داشت.
0 comments:
Post a Comment