پیش نویس: این نوشته یک عدد مخاطب بیشتر ندارد که من دوست دارم چیزی در موردش نگه. بنابراین کامنت‌ نخواهد داشت.
یه دونه دفتر خریدم که شاهکاره. قهوه‌یی، بدون اینکه بخواد به زور بگه من قدیمی هستم. کاغذهای قهوه‌یی هم داره که کلفت هستن. می‌شه روش نوشت. می‌شه دوستش داشت. می‌دونم که این دفتره روزگاری از یک جایی که انتظارش رو ندارم باز پیدا می‌شه و من می‌شینم یک کنجی می‌خوونمش و لابد یاد روزهایی این چنین می‌کنم.
داشتم توش می‌نوشتم، نوشتم که چه بدخطم. نوشتم که باید برم کلاس خوش نویسی. که یادم افتاد دوست‌ت یک دونه کتاب به من داده که اولش نوشته. که بسیار هم خوش خط نوشته. رفتم که برش دارم که خط‌ش رو باز ببینم، که کتاب‌های تو هم کنارش بودن. بر داشتم که ببینم تو چیزی نوشتی یا که من یادم نیست، ننوشته بودی. و بعد یادم اومد که این تنها سوپرایز واقعی‌م مالِ تو بود. و یادت افتادم همین جورایانه.
الان درست یادم نمی‌آد چی شد که دیگه دور شدی. لابد دلت خواست. و درک‌ت هم می‌کنم. شاید من هم بودم دور می‌شدم. و بعدتر... یادم افتاد که تازه‌ی تازه‌ی دیده بودمت. شاید یکی دوبار. یک صبح جمعه‌ی پاییزی بود که هیچ همین جوری نداشت و سنگین بود. و منِ کاملا مستاصل بهت sms زدم که یک چیزی بگو که من خودم رو نکشم. و جوابی داد شبیه به این، تو خوش مشرب‌ترین دخترِ ... یک ادامه‌یی داشت که یادم نیست. به هر حال گاهی یک لبخندِ آروم، کار چند دو نقطه دی رو می‌کنن.
من واقعا آدمِ خوش مشربی نیستم. دوست کم دارم. دوست سخت نگه می‌دارم. یعنی نباشن من‌ نگه نمی‌دارم. اون سر طنابِ که دستِ منِ خیلی شل و ولِ و راحت رها می‌شه. ولی یک چیزهای کوچیکی از آدم‌ها یادم می‌مونه که یادِ آدمِ که بیفتم، خوش بشه حالم.
(آقای محترم، اون کتاب فعل‌تون این جوریِ برام. یادته؟)