راننده‌گی

آدم‌ها لابداگه بخوان، می‌رن گواهینامه‌شون رو می‌گیرن. اون سن‌، آدم‌ها یکم شجاع‌تر و البته حرف گوش کن‌تر هستن.
خب من نکردم این کار رو، و در راستای تغییر و تحولاتی که دل‌م خواست داشته باشم، یکی‌ش همین آقای گواهینامه بود که در اسفند ماه اخذ شد و الان یک هفته‌یی هست که خودش اومده در خونه که ها! می‌توونی دیگه با من برونی.
و خب من می‌ترسم. درست مثل شهربازی بچه‌گی‌هامون. اون ماشین بازیِ بود، راننده‌گی اینجا درست به من همین حس رو می‌ده. آدم‌هایی که انگار همه مهاجم هستن و به نیت کشتن آدم راننده‌گی می‌کنن.
آقای پدر هنوز اعتماد چندانی نداره و هنوز همیشه همراهِ من میاد. هر چند آروم آروم می‌گه که برو پایین دور بزن، بیا من رو سوار کن و این جور چیزها، ولی کلنی می‌ترسه که حق داره. چون خودم می‌ترسم خیلی زیاد. جمعه‌ی پیش که توی بزرگراه بودم، تا آخر شب دانگول بودم که وای عجب غولیِ این لعنتی.
هر بار، پیاده که می‌شم، کلی با خودم کلنجار می‌رم که بترسی دیگه نمی‌شینی، هر بار یکم بعدش قدم می‌زنم که یادم بره ترسِ. که کنار بیام باهاش و اینا.
و اصلن من یک هدف بیشتر ندارم، و آن، شبی، نصفِ شبی بارانی‌ست و من و ترنج و نامج ـ و اینا،‌ که بلندش کنم و ب به. و گرنه اصلن اینجا تیمارستان‌ست،‌Driving Wise.
و اصن، چرا تا حالا کسی به فکرش نرسیده که حداقل شش ماه‌ی اینا که تازه گواهینامه گرفتن، باید تابلویی، اعلانی چیزی داشته باشن، که همه بدونن این آدم تازه کارست، که نچسبون‌ن پشت‌ش، که بدونن سبز که می‌شه، یهو می‌ره عقب، جای جلو، والا،‌ خب بس که هول‌ش می‌کنین آدم رو. به قول پدرخانواده، ایشون پیژامه‌ش دیر شده. حالا گیریم من یکم بتوونم بی‌خیالِ بوق‌ها و چراغ‌هاتون بشم، ولی آدم ته‌ش هول می‌شه.
و هوم، همش برای اینِ‌ که الانی، آقای پدر برداشتم بردم میدون ونک که همیشه فکر می‌کردم واقعا این آدم‌ها چطوری اینجا رو رد می‌کنن و نمی‌زنن به هم؟ و خب رد شدم و چیزی نشد، ولی تهِ دلم الان یکی سکته کرده بیچوره. و اینها رو می‌نویسم که روزگاری که درست شدم، بخوونم و بخندم.

0 comments: