بنا به قلقلک‌های خانومی که در خوابگاه حقیقت (دست به گیرنده‌ها نزنید) می‌نویسد، (+ و +)، رفتم باز داستان جایی دیگر رو خووندم.
بارِ ‌اول، به استناد اولِ کتاب، پنج سالِ‌ پیش، نمایشگاه کتاب، حتما با امیرعلی کلی هم‌دردی کردم. کلی دل‌م سوخته و فکر کردم، این ملک آذر، خنگولانه، زندگی امیرعلی رو حروم کرده.
این بار دل‌م می‌خواست سر به تنِ‌ امیرعلی نباشه. فکر کردم آدم‌هایی اینجوری، اصلا نباید کاری به کارِ‌ زندگی دیگران داشته باشن. باید همون اول بذارن برن. که بزدلی‌شون، هم به ضرر خودشونِ،‌ و هم به ضرر دیگران.
دل‌م می‌خواست به ملک آذر بفهمون‌م که بابا جان!
باز داری اشتباه می‌کنی. که باید چیزی، برای خودت،‌ درونِ خودت، برای روح‌ت داشته باشی که خل نشی، وقتی کسی نیست. (مثل کاری که خودم می‌کنم، مثل گر و گر کلاس‌ها، و هی یاد اون تئاتر بی‌نامِ‌ قبل از پوف می‌افتم، همون بازی تک نفره‌ی سیما تیرانداز. همون که روی تشکِ‌ خونه‌شون ورزش می‌کرد، همون که گریه کرد جلوی اونهمه آدم. اونهمه زنِ تماشاچی که دستمال‌هاشون رفت سمتِ چشم‌هاشون، اونهمه مرد که ناباور بودن برای اشک‌های همسرها‌شون، که بعد از اینهمه سال که یادم می‌آد، سردم می‌شه و سراغ کلاسِ‌ گوبلا گولا رو می‌گیرم از همه)
لابد پنج سالِ‌ دیگه با راوی هم‌دل می‌شم، پنج سال بعدش با مادرِ امیرعلی، بعد پدرش، آخرش‌م عمو جان حتما.

0 comments: