آقای استاد که مینوازد، صحنهیی بسیار قدیمی توی ذهنِ من زنده میشود:
دوم یا سوم راهنمایی هستم. با مادر خانواده از مطب چشم پزشکی آمدیم بیرون. جایی حوالی خیابان جمهوری هستیم. مادر خانواده من رو میبره توی یک کتاب فروشی خیلی قدیمی که تا سقفش کتاب چیدن، و نصفه نیمه تاریکه.
(همون باری که مادر خانواده کنت دو مونت کریستو رو خرید. همون باری که چشمهاش برق زد که من اینو همسن و سالِ تو بودم خووندم. که خوشم اومد، که بخوون شاید خوشت بیاد.
که خووندم و مسیر بخشی از زندگیم عوض شد.)
بعد موازی با این صحنه، یک صحنهی دیگه هم هست. یک صحنهی تئاتر، که کل روشناییش، یک چراغه. که وسطِ صحنه رو روشن کرده و لابد یه آهنگی، با همین تمها داره پخش میشه. و غمگینه فضا کلا.
و لابد تئاترِ، همون طرفای تئاتر شهرِ.
و اینجور وقتهاست که من اصلا گوش نمیکنم. نمیبینم. و بعد که میپرسه خب؟ (یعنی دیدی حرکت مچ رو؟ دست رو؟ آرنج رو؟) میگم، آهان. خب. (ای آقا! چه دیدنی، چه شنیدنی، من کجا بودم، اینجا کجا هست.)
اینجور وقتهاست که دلم میخواد، کاش نویسنده بودم، کاش میشد که بگم چه حسیِ توی این بیحواسیِ نوستالژیکِ دیر و دور جریان داره.
دوم یا سوم راهنمایی هستم. با مادر خانواده از مطب چشم پزشکی آمدیم بیرون. جایی حوالی خیابان جمهوری هستیم. مادر خانواده من رو میبره توی یک کتاب فروشی خیلی قدیمی که تا سقفش کتاب چیدن، و نصفه نیمه تاریکه.
(همون باری که مادر خانواده کنت دو مونت کریستو رو خرید. همون باری که چشمهاش برق زد که من اینو همسن و سالِ تو بودم خووندم. که خوشم اومد، که بخوون شاید خوشت بیاد.
که خووندم و مسیر بخشی از زندگیم عوض شد.)
بعد موازی با این صحنه، یک صحنهی دیگه هم هست. یک صحنهی تئاتر، که کل روشناییش، یک چراغه. که وسطِ صحنه رو روشن کرده و لابد یه آهنگی، با همین تمها داره پخش میشه. و غمگینه فضا کلا.
و لابد تئاترِ، همون طرفای تئاتر شهرِ.
و اینجور وقتهاست که من اصلا گوش نمیکنم. نمیبینم. و بعد که میپرسه خب؟ (یعنی دیدی حرکت مچ رو؟ دست رو؟ آرنج رو؟) میگم، آهان. خب. (ای آقا! چه دیدنی، چه شنیدنی، من کجا بودم، اینجا کجا هست.)
اینجور وقتهاست که دلم میخواد، کاش نویسنده بودم، کاش میشد که بگم چه حسیِ توی این بیحواسیِ نوستالژیکِ دیر و دور جریان داره.
0 comments:
Post a Comment