خواب دیدم، دور یک استخر پرورش ماهی، در دو ردیف آدمها نشسته بودند. توی ذهنم می دونستم اینها آخرین طرفداران میرحس-ین هستند. رسیدم به اهالی وبلاگستان. آذین و غزل و الیزه بودند. لاغر بودند. نه مثل الان. مثل آدمهای قحطی کشیده. رنگ پریده. داشتند گریه می کردند. به استخر اشاره می کردند و اشک می ریختند. بهشون گفتم بیخودی گریه نکنین. که تیر اندازی شروع شد. به سمت استخر بغلی توی آب تیراندازی می کردن، می گفتن آدمها توی آب پنهان شدند و هدف اونها هستند.
بعد شروع کردند به ما تیر اندازی کردن. همه فرار می کردن.
بعد من بودم و دو تا مرد درشت اندامی که می دونستم عرب هستند و دختری که نمی شناختمش. آمدن دختر رو بردن. می دونستم که آدمها رو می برن پشت بیشه یی و بهشون تجاوز می کنن و می کشن. دختر جیغ می زد.
بردنش.
از یکی از مردا پرسیدم تیغ داری؟ گفت نه و از دوستش پرسید و اون داشت و داد بهم و من رگهام رو زدم.


دیدم که بعدترش، یکیشون از اون یکی پرسید مرد؟ دیدم که جواب داد آره، یه نیم ساعتی طول کشید، ولی مرد.
از خواب پریدم، دستهام رو مشت کرده بودم زیر تنم. از درد فشار دستهام بیدار شدم.

0 comments: