باید یه کار روتین مزخرف رو انجام بدم. از اون کارهایی که برای من ساخته شدن از اول. باید یک سری رکورد رو دستی چک کنم. دونه دونه، اگه شد حذف کنم.
نمی‌شه بندازم‌شون توی یه حلقه که بره برای خودش همه رو حذف کنه. که من بذارم اجرا بشه، بعد چشم‌هام رو ببندم و تهدید کنم: باز کنم، سبز سبز همش اجرا شده باشه ها، نبینم که قرمز یعنی ارور دارم یا زردی که یعنی هشدار. سبز باید بری تا ته.
نمی‌شه.
باید دونه دونه حذف بشه. و من باید یه چیزی بسازم توی همچین کاری، که جیغم در نیاد و تموم‌ش کنم.می‌رم دنبال اسم شهرها. خیابون‌ها. اونجاهایی که پای آ-زادی و ج-مهوری نیومده وسط، اسم‌های قشنگی داریم. می‌شه داستان ساخت براشون.
من این سرزمین رو دوست دارم، لعنتی.
چند روز پیش، او-باما، داشت سخنرانی می‌کرد. سالگرد سقوط آدم‌ها از اون برج‌های، 11.
فکر می‌کنم، چه حسی داره آدم، نه چندان نگران به حرفهای ر-ئیس جمه-ورش گوش بده؟ چه حسی داره به حرفاش افتخار کنی؟ چه حسی داره توی حرفاش نه تهدید کنه، نه تهدید بشه؟ چه حسی داره آدم بتوونه اعتماد کنه؟

0 comments: