گفته بودم من در راه کتاب میخوونم، نگفته بودم من با اتوبوس میرم شرکت. توی اتوبوس، نشسته که باشی، راحتتر میخوونی. دارم ابان، سابانا، داوید دوراس میخوونم. نمیفهمم کی میرسم ایستگاهی که باید پیاده بشم. سرمو میارم بالا میبینم که ایستگاه خودمه. میرم پایین. منگ منگ. نمیدونم کجام. پول میدم به راننده،
میپرسه، یه نفر؟
میپرسم، هان؟
تکرار میکنه، یه نفر؟
میگم، آره، یه نفر.
من با این سه آدم هستم. با یهودیها. با گرینگو. با ژان. ابان، به فتح الف، چقدر زیباست. بهتر از آبان. با سگها. با یخبندان. با شب. با سکوت. با خواب.
از خیابون که رد میشم، تاکسی که بوق میزنه، میایستم که بره، میفهمم که اینجا تهران است. سال هزار و سیصد و هشتاد و هشت. من یک زن مسلمانم. بیدار میشم.
پن: من میخوونم، تا کس دیگهیی جای من فکر کنه، داستان تعریف کنه، حرف بزنه. من میخوونم که با خودم تنها نباشم.
میپرسه، یه نفر؟
میپرسم، هان؟
تکرار میکنه، یه نفر؟
میگم، آره، یه نفر.
من با این سه آدم هستم. با یهودیها. با گرینگو. با ژان. ابان، به فتح الف، چقدر زیباست. بهتر از آبان. با سگها. با یخبندان. با شب. با سکوت. با خواب.
از خیابون که رد میشم، تاکسی که بوق میزنه، میایستم که بره، میفهمم که اینجا تهران است. سال هزار و سیصد و هشتاد و هشت. من یک زن مسلمانم. بیدار میشم.
پن: من میخوونم، تا کس دیگهیی جای من فکر کنه، داستان تعریف کنه، حرف بزنه. من میخوونم که با خودم تنها نباشم.
0 comments:
Post a Comment