زود باش پسر زغال بریز

در راستای سرهرمستان،

عجله‌ی من از شب‌ها، ساعت یازده شروع می‌شه. اغلب سعی می‌کنم، یازده شب برم توی تخت که بخوابم. بیشتر وقت‌ها خوابم نمی‌بره و مجبور هی پلک‌هام رو فشار بدم، که بخوابم. که چند ساعتم شده بیشتر بخواب‌م. که من معتاد خوابم. شش و ربع صبح، بیدار می‌شم، یعنی صدام می‌کنن که بشم. معمولا دارم خواب می‌بینم، معمولا، حواسم به خوابم هست، بعد سعی می‌کنم، زود، بقیه‌ش رو ببینم، که نپره، حروم نشه. زود حاضر می‌شم. زود صبحانه می‌خورم، تند تند، تعریف‌ کردنی‌های دیروز رو برای مادر خانواده تعریف می‌کنم. زود بوس‌ش می‌کنم، که قبل از هفت و بیست دقیقه، سر فیلان کوچه باشم.
اتوبوس مورد نظر، راس هفت و بیست دقیقه از سر کوچه می‌گذره، و من اگه سوار اون بشم، هم به موقع می‌رسم شرکت. هم می‌توونم، مسیر مورد علاقه‌ام رو پیاده برم.اغلب توی اتوبوس کتاب می‌خوونم. تند تند. رج هم می‌زنم. این تنها زمانی که هم وقت دارم کتاب بخوون‌م و هم حوصله‌ش رو. و چون دل‌م می‌سوزه که کم وقت می‌کنم، عجله می‌کنم. وقت برای خووندن اینهمه کتاب خوب بسیار کم است. سلام آقای حقیقت.
بیست دقیقه به هشت می‌رسم به اون ایستگاهی که باید پیاده بشم. تکه‌ی اول راه رو تند می‌رم، می‌رسم به عباس آباد، یکم آرومتر می‌رم. یکم اونجاها رو دوست دارم که ببینم. رد نشم، فقط. (تازه اینها همه به شرط به موقع رسیدن اول کار است. و گرنه...)
می‌رسم شرکت. تند تند به امور گودر رسیدگی می‌کنم و گوگل رو می‌بندم و به کارهام می‌رسم. (می‌رسم.) دوازده می‌شه، می‌ریم ناهار. باید راس دوازده بریم، در غیرش، بقیه میان و جاها و مایکرو ویو رو اشغال می‌کنن. می‌ریم، تند تند غذا می‌خوریم و بحث‌های از شیر مرغمان رو شروع می‌کنیم، که بقیه سر پا منتظر نباشن.
ده دقیقه به پنج از شرکت میام بیرون، پاییز که باشه، وقت نمی‌ذارم روی، پیاده طی کردن کریم‌ خان، حتی ده دقیقه تاخیر. منجر به ترافیک‌ست.
بسته‌گی به روزش.
شنبه‌ها و دوشنبه‌ها: می‌رسم خونه، می‌رم توی آشپزخونه، شیر و نسکافه و عسل، می‌آیم پای فریدون، هی گودر، هی بلند می‌شم دو خط ویلون می‌زنم، می‌رم گودر، می‌رم فرندز می‌بینم، شاید هم فیلم، (هیچ فیلمی یک روزه دیده نمی‌شه، در دو یا سه روز) می‌رم ویلون، می‌رم پیش مادر خانواده پای تلویزیون، می‌رم سراغ برادره،‌ ساعت داره نه می‌شه. تو روحت، هنوز یک کلمه فرانسه نخووندم که. نمی‌خوونم. موقع شام می‌رم کنار بقیه. شب به خیر. ساعت یازده شده.
یک‌شنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها: ده دقیقه به پنج از شرکت میام، می‌دواااااااااااام تا حداکثر دیر، دیگه پنج و پنج دقیقه سر کلاس باشم. بعد شش و نیم میام بیرون تند می‌کنم تا ولیعصر رو، که به اتوبوس فیلان برسم. اگر نه، باز به ترافیکی می‌خورم، ایست. می‌رسم خونه، شام بخوریم، بخوابیم؟
چهارشنبه‌ها: برای خیلی از آدم‌ها، چهارشنبه‌ها، روزهای طلایی هستند. برای من هم. ده دقیقه به چهار از شرکت می‌آم بیرون، چهار و نیم می‌رسم کلاس. تند تند درسی که گرفتم رو پس می‌دم، غلط، درست. تند تند، درس جدید می‌گیرم، زودی خدافظی می‌کنم، میام بیرون، که نفر بعدی معطل نشه. (انگار نه انگار، همه‌ی هفته، برای این نیم ساعت، تمرین کردم، انگار نه انگار، مدام فکریه این بودم که این نیم ساعت رو، این آروم آروم، حلزونی، پیش‌رفت کردن رو، چقدر منتظر بودم.)
لحظه‌یی که از کلاس میام بیرون، انگار یکی، یک چوب جادویی رو توی هوا تکون می‌ده، و همه چیز کککککککککش میاد، آروم آروم قدم می‌زنم. می‌رم توی شهر کتاب میدون فرهنگ، شل، قدم می‌زنم. نرم شدم. آروم شدم. اثری از آنچه گذشت نیست. پنج‌شنبه و جمعه، سنگین و شل و تنبل و باطل می‌گذرن. با وجود هزار کار مفیدی که قرار بوده انجام بدم، که نمی‌دم، می‌گذرن.تمام هفته رو برای بعد از تکون خوردن اون چوب می‌گذرونم. برای لحظه‌های جادویی، آخر هفته.

پن: بچه‌گی‌های من، یک قسمتی از مسافر کوچولو بود، که لوکومتیورانی، مدام به شاگردش می‌گفت، زود باش پسر زغال بریز،‌ اون‌هم، هم ریتم با صدای چرخ قطار. عنوان از آنجا می‌آید.

0 comments: