حال‌م خوب نیست. دل‌م مثل سیر و سرکه جوش می‌زنه و می‌دون‌م که بیخودی شور می‌زنه، ولی می‌زنه، دستِ خودش نیست خیلی.
بعدازظهری که خواب‌م نمی‌بره، فکر می‌کنم ماشین رو بردارم برم یکم بگردم، بلکم آروم بشم،
از کوچه که می‌رم بیرون، آهنگ توی ضبط عوض می‌شه:
وطن، وطن، نظر فکن به من
که من
به هر کجا، غری‌با
که زیر آسمان ‌ دیگری غنوده‌ام،
همیشه با تو بوده‌ام...
خب اولش خندیدم. فکر کردم عجب روزگاری‌ست. عجب با من سر خنده داره، عجب اسگل‌مون کرده.
بعد رسید:
وطن، وطن، وطن تو سبز جاودان بمان
که من پرنده‌یی مهاجرم،
از فراز باغ با صفای تو،
به دور دست مه گرفته، پر گشوده‌ام
خب دیگه. کاری از دستم بر نمی‌اومد. گریه نمی‌کردم. ولی نمی‌دونم چی کار می‌کردم. یه صدایی از گلوم خارج می‌شد که مثل هق هق بود. بی‌اشک. فک کنم، صدای بغض اینجوری بود.
متاسفم که دوست‌ش دارم. متاسفم به توان ان. حرف بعد از ام.
ترانه‌ی بعدی بود:
قربونت برم، دلِ من خونه
این دل واسه تو دلِ مجنونه
دل‌م به حکمِ تو دیگه محکومه
حالا اون توی بند غم یه محزونه
حالا دل شده خسته خسته، دیگه قهر نکن، بسه بسه

0 comments: