En la ciudad de Sylvia

یک زمانی بامدادتان، پستی نوشته از یک روزی در تهران و حس همراهی با هنرمند. که از بودن‌ش با کیانا گفته بود... اون نوشته‌ی بامداد یکی از دوست‌داشته‌های من توی این دنیای قاطی‌ِ وبلاگستان بود. (+)
و بعد En la ciudad de Sylvia، برای من از همین جنس بود. از جنس همراه بودن، با آدمی که دنیا رو می‌کشه. گاهی خط خطی می‌کنه و شاید نوشته‌یی. همه با یک مداد طراحی.
فیلم بیش از حد آرومه. شاید کمی بیش از حد روشنفکرانه‌ست. مجموع دیالوگ‌های فیلم رو شاید بشه در یک برگه A4 نوشت. هر چند مدام صدای محیط رو دیر و دور می‌شنویم.
پر از صحنه‌هایی‌ست شبیه به سکانس (؟) اولِ پنهان هانکه.
یکی از صحنه‌هایی که دوست داشتم، موقعیِ که دوربین، رویِ دفتر پسره‌ست و دست پسره، بی که اثری از خودش بذاره، روی برگه، حرکت می‌کنه تا برسه به کشیدن.
و لابد، صحنه‌ی بعدی، اون جایی که باد بین موهای دختره پیچیده و همزمان برگه‌های دفتر پسره هم، بی‌قرار می‌شن انگار.
دیدن این فیلم خوبه. ولی بعدش نه پووووووووووووفی خواهد بود و نه آآآخی. شاید تنها یک هی هی. برای نامرادی دنیا.

0 comments: