تخم طلا، یا خارج از گودر

دوست دارم فکر کنم، چیزی که این روزها از شهرم، تهران، می‌بینم، هیچ ربطی به فیلتری که روی ذهنم هست نداره. اینکه شهر به نظر خیلی، بیش از حد حتی، دوست داشتنی شده. سبزه. گرماش رو هم دوست دارم. مردم رو هم.
مثلن، اگه می‌شد اون برچسبِ روی یک برگ پاسپورت رو فراموش کنم، آیا باز هم شهر رو گرم و شلوغ و بی‌نظم و نامرتب و کثیف می‌دیدم؟ یا نه، همین گل و بلبل فعلی بود؟
و باز دلم می‌خواست، مردم رو درست کنم؟ که مثلن، آدم جان! باید به صف احترام بذاری، چه یه نفر چه هزار . خط عابر پیاده جای پارک شما نیست، موقع ترافیک یا پشت چراغ قرمز حق نداری روش . حمام چیز خوبی‌ست، مسواک هم. و آشکار است که ادامه دارد.
ولی حالا شدم، آخی الهی، دیرت شده؟ نمی‌توونی یه خط عابر هم صبر کنی؟ می‌خوای بری پیش خانواده، ای مهربون.
بعله، بنده که قبلن تمام واژه‌هایی مانند، عزززززززززززززززززززززییییییییییییییییییییییییییزززززززززززم، و عاشششششقتم، رو مسخره می‌کردم، حالا همه‌ی مردم شهر برام شدن عزیز و عشق و جون.
دوست دارم فکر کنم، به خاطر جلا نیست، و به خاطر واقع‌بینی‌ست. دروغ می‌گم. به خودم پیش از همه.

0 comments: