پستو

امروز یکی از قدم‌های فیلی رو برداشتم، کشوی زیر کمدم رو خلوت کردم. دو ساعت (به معنی دقیق کلمه، نه اون دو ساعتی که می‌گیم، که یعنی طولانی) طول کشید تا یک کشوی بسیار متوسط، مرتب بشه. اون چیزایی که باید می‌ریختم دور، چیزهایی که می‌خوام نگه دارم رو، چیزهایی که با من می‌‌آن سفر. هجر (ت).
ظاهرن بیماری کاغذ نگه داشتن دارم. مثلن سفارت کانادا، نامه فرستاده که،
Hi mandi,
How re you doing?
long time no see

بعد من ازش پرینت گرفتم، کپی کردم، هر کپی رو در یک پرونده جداگانه با تاریخ و ضمیمه و غیره نگه داشتم.
بعد اینطور می‌شود که وقتی دنبال مدرک مهمی می‌گردم، همه رو به جون هم می‌ندازم، عصبانی می‌شم، داد و بی‌داد و غیره.
یک سری از کاغذها یادگاری بودن، مثلن برنامه امتحان نهایی کلاس پنجم دبستان، ولی یک سری دیگه... .
یک سری هم جزوه‌های کلاس زبان‌ها. به طور خاص فرانسه. کلاس‌های دانشگاه و انگلستانی، قبلن دور ریخته شدن، ولی فرانسه، هنوز بود. ترس از مبادا یادم بره، لابد باعث شده بود که نگه دارم این همه رو.
معلم گفته بوده،
The point is that

برگه رو نگه داشته بودم، که د پیونت واز دت. ولی یادم رفته بود و باز که به پینت برخورده بودم، باز پرینت و کپی و ... .
(یک بار هم باید سر فرصت، یک نگاهی مفصلی بکنم، به اینکه چرا دیگه فرانسه رو آنطور که باید دوست ندارم، لابد)
حالا یادگاری‌ها هستن، همه رو گذاشتم توی یک پوشه. کارت تبریک‌ها، عکس‌ها، نامه‌(ها). این‌ها قرار نیست با من سفر کنن. قراره بمونن تهران. توی همین کمد. توی همین اتاق. 
این اولین باری‌ست که من کسی رو می‌ذارم، می‌رم. اتاق رو. اتاق 17 ساله که هست. من اولین ساکن‌ش بودم. همیشه بود. شب کنکور بود. وقتی حمید نبود، بود. وقتی هیچ کس نبود و من بی‌خلق و تنگ‌نظر بودم، بود. وقتی درشو محکم می‌بستم، فحش می‌دادم، دیوثا، اتاق بود.
حالا من می‌رم. اتاق هست.
(دوست داشتم به یکی می‌گفتم، بیاد تابلوی کیانا رو برداره، ببره، تا من برگردم باز پس بگیرم، ولی دلم نمی‌آد. انگار جز خودم کسی نمی‌توونه، حسی که من باهاش دارم رو داشته باشه)
این یادگاری‌ها هم هستن. حالا من که بودم هم، کاری به هم نداشتیم، سالی ماهی یکبار هم سراغی ازشون نمی‌گرفتم، و فرقی نمی‌کنه پیشم باشن، یا نه. 
لابد زندگی‌م اون‌جایی که من باشم. و اینها، بهانه هستن.
موقع مرتب کردنشون هیچ حسی نداشتم، درست اون طوری که هر چند وقت یکبار، توی شرکت، کشوها رو مرتب می‌کردیم، همان‌طور.
فکر می‌کردم باید حسی باشه. خیلی متاثرکننده. ولی هیچ خبری نبود.
انگار یه چیزی توی زندگی‌م تا به حال غلط بوده. نمی‌دونم چی. فقط می‌دونم، باید یک چیزی درست بشه، عوض بشه.

0 comments: