نمیدونم چرا اینجا آدمها رو پیدا نمیکنم. بیرون که میرم، تا جایی که بشه پیاده میرم که بشه آدم ببینم. توی اتوبوس خیلی نمیشه زل زد به کسی. ولی توی خیابون وقت هست.
من دنبال آدمهایی از جنس "فرندز" میگردم.
(البته، شما میتوانید بگویید، مگه ما شبیه فیلمها و سریالهامون هستیم، که اینها باشن؟)
که به نظر من اشتباه میکنین، اینها محدودیت ما رو ندارن، و به نظرم توی سریالی مثل فرندز خیلی سعی میکنن شخصیتها شبیه آدمهای دم دست باشه، تا مثلن، بشه ده سال از قصه ساخت و سر گرم کرد.
ولی هر چی خیره میشم توی صورت مردم، اثری از شخصیتهای آشنای فیلمها و سریالها نیست.
من با اونها به راحتی زندگی میکردم. کاری نداشت. دوست میشدیم، مینشستیم، حرف میزدیم.
ولی اثری ازشون نیست.
در تورنتو دو دسته آدم هست، یکی چشم بادامیها، یکی دیگران.
چشم بادامیها که انگار کلن، کلونی خودشون رو دارند. همه خبر دارن چی از زندگی میخوان، دستجمعی تصمیم گرفتن، و طرح دارن براش و اجراش میکنن، و انگار کاری به کار بقیه ندارن.
دیگران ولی، اثری از زندگی ندارن. یک جور زیادی، موقتن. اومدن که برن انگار. دیر یا زود.
0 comments:
Post a Comment