بچه بودیم که کبری خانوم تصمیم گرفت، کتابهاشو زیر درخت نذاره، تا که بارون خرابشون نکنه.
من تصمیم دیگهایی گرفتم. این تصمیم خیلی سفت و سخته. امتحانی نیست.
حالا، شهر رو دوست دارم. حتی کشور رو. شاید.
من با وجود اینکه خیلی دوست دارم بگم، آدم جادهها استم، و بسیار سفر رو دوست دارم، ولی واقعیت زندگیم اینه که سالها پیش رویای دیدن مصر، چین، ایتالیا، فرانسه دیگه برام وجود ندارن. ساکنتر از چیزی هستم که خودم باور کرده بودم. دنیا در صندلی جلوی میز کامپیوتر، توی اتاقم تموم میشد.
اصلن جاده هیچ حسی رو برای من زنده نمیکنه و فقط از لوازم صحنه است. برای فیلمی، داستانی، چیزی.
بعد، اینجا برام روشن شد، که آدم وقتی با شهری دوست میشه که جادهش رو دوست داشته باشه. من در جریان نبودم، که جادههای اطراف تهران، همین دم دستها، همین تا کرج، تا فشم، چقدر برام آشنا هستن، و چقدر دوستشون دارم، چقدر یه جا میریم با هم. محبوب من از شهر، خیابون ولیعصر بود. اون هم تکه تکه.
ولی اینجا، از شهر که دور میشدیم، غریبهگی، با وجود همهی زیباییش، تو چشمم بود.
تا که تصمیم کبری رو گرفتم. تصمیم کبری از توی توالت زد بیرون.
بعد با جاده دوست شدم.
بعد اینهمه آدم از ملیتهای مختلف توی اتوبوس و ماشین شهری و مترو، جنبهی خوب شهر شد.
بعد آرامش برگشت.
همیشه باور داشتم، که نمیشه چیزی رو به زور، به خورد مغز خودم، یا بقیه بدم ولی انگار باید این رو به زور بنویسم. به زور یادم بمونه، تجربهها، راهها، مدل رفتنها خیلی متفاوته. فرض که مقصد یکی باشه.
پن، سعی کردم "من"های نوشته کم بشه. ولی مگه میشه، مرکز عالم استم.
4 comments:
heiiiiiiiiiii dokhtareeeee....delam mikhad machet konam :))) bas ke harfaye nagofte mano mizani to .bia hala machet konam,kasi nist.
:* قربان شما بشوم من
خجالتم خوب چیزیه
خانوم ق از شما دیگه بعیده این حرکات
:)
Post a Comment