نشستم کتاب رو تند و تند خووندم. با خودم فکر کرده بودم، شاید اینطوری اقلن یه موضوعی داشته باشم، بلکه حرف زدن باهاش ادامه پیدا کنه. هی توی ایمیلها پرسیده بود خووندی، خووندی. من هی گفته بودم نع. کتاب خووندن برام سخته، هنوز.
بعد یه شب، افتاد به جونم که بشینم بخوونم. بلکه راه باز بشه. یخ شکسته بشه. برام سخته که با آدمی اینهمه جدی، صمیمی بشم. ولی باید راهش رو پیدا میکردم.
شروع کردم به خووندن، خوبیش این بود که کتاب خوبی بود. خودش تند و تند پیش میرفت. از اون مدلهایی که هی ببندی کتاب رو و فک کنی، اع واع، چه آدم جالبی استی آقای نویسنده. من هم همین که میگی اصن.
بعد دیگه، دو فصل آخر موونده بود. در باب مالکیت زیبایی و در باب عادت کردن.
داشتم میمردم که بهش ایمیل بزنم، که وای آقا عجب کتابی. بیخووندن دو فصل آخر. ولی هی گفتم بابا شاید در این دو فصل آخر چیزی باشه که یهو بپرسه و ندونی و خیلی بدتر بشه اوضاع.
تند و تندتر خووندم.
دو فصل آخر عالی بودن.
حیف شد که تند خووندم. واقعن از دست رفتن.
تموم که شد، یه نفس عمیق کشیدم. و ایمیل زدم بهش. طولانی. به نظر خودم طولانی.
جواب داد برای ایمیل ممنون.
همین دیگه.
بعد از لحظهایی که تشکرش رو برای ایمیل خووندم. همینطور، یکی در سرم میخوونه من احمق رو بگو... .
اول کتاب رو طاهره و آذین و مهناز و نازنین نوشتن. یادگاری.
مهناز گفته بود، فقط چون مسافری برات خریدیم.
نازنین نوشته، امیدوارم روزای خیلی خوبی داشته باشی. خیلی سخته که آدما مثل تو باشن، مثل تو که هر وقت بهت فکر میکنم نا خودآگاه لبخندی به لبم میشینه.
(هی میگم، باید ازش بپرسم این "سخته" برای چیه دختر جان! و یادم میره، حال ندارم، یا هر چی.
شبی که کتاب رو برداشتم و دست خط بچهها و این نوشتهی نازنین رو دیدم، یه لبخند گنده همراهم بود.
جواب ایمیل رو که داد، باز این جملهی نازنین رو خووندم و گریه کردم. زیاد.
باید به خودم زور کنم دست از شمردن سالها بردارم.
شاید واقعن چهار سال مهم نباشه. اصلن مهم نباشه.
نباید بذارم کسی با من، من، این رفتار رو بکنه.
امشب رفتم توی حیاط. زیر درخت گردو، دم پیچ امین الدوله، دوباره دو فصل آخر رو خووندم.
خوبه. میچسبه.
(کتاب، هنر سیر و سفر است)
0 comments:
Post a Comment