نوشته بودم که خارج باعث شده بود خیلی از حسهایی که در بچهگی تجربه کرده بودم، باز برام روشن و زنده بشن. (+)
یه روزی وایساده بودم پشت چراغ قرمز یکی از چارراههای خیابان یانگ، تقاطع کوئین، و در بحر معنا غرق بودم، که صدای آژیر آمبولانس و غیره و ذلک آمد.
داخل پرانتز، در خارج کانادا، صدای آژیر آمبولانس و ماشین آتش نشانی بسیار بلند است. به نظر من، این صدا میتواند قدرت حرکت رو از آدمها سلب کنه، یا توجهشون رو به زور جلب کنه که، هی یک مورد ضروری پیش آمده و بایست ابله! چون حتی آدمهای پیاده هم مجبور میشدن بایستن. و کسی حرکت نمیکرد. انگار یکی گفته باشه، کات! همه سرجاشون وایسن.
پرانتز بسته.
وقتی ماشین قرمز به چارراه رسید، و راننده خیلی جلب و تند فرمون رو پیچوند، یک طوری که هار هار هار، همه نگاه کنید، ببینید اولندش که این خیابون الان مال منه. ثانین من خیلی توانمند استم، و در چارراهی به این کوچکی، ماشین به این بزرگی رو انقدر سریع میپیچانم، (اگه یک "نیو کامر" که فکر میکند باید خیلی بافرهنگ باشد، نبودم، براش دستمیزدم و هورا میکشیدم، به قران خیلی سریع و قدرتمند بود) یک حسی در من زنده شد باز. یه یادی، یه خاطرهایی.
شایان ذکر است که، در این چارراه یک مرکز خرید سرسامآوری وجود دارد که بار اول و دوم و فوقش سوم شما از دیدنش خوشال میشید ولی بعد به حال مجنون دلتون میخواد از دستش فرار کنید، در اینجا منظور از شما، نگارنده است و جهان شمول نمیباشد.
دور شدم.
با نگاه به آن مرکز خرید یادم آمد که،
سال اول دبیرستان بودم. محلهی نو، خونهی نو، دوستان نو.
خانواده از دو سال قبل درگیر ساختن خانه بودند. خانهایی که ما هنوز درش زندگی میکنیم. مادر خانواده گیر داده بود که بسازیم خودمون. و پدر خانواده گفته نمیتوونیم ما! سخته.
ولی مادر خانواده پیروز شده بود، و ساخته بودیم و کیونمون پاره شده بود جمیعن ولی ساخته بودیم، و الان خوشالیم که ساختیم، ولی اون موقع اوضاع خراب بود. خیلی بد.
بعد، پدر خانواده همان سال یک نفر فولکس قورباغهایی سفید خرید. که اصلن معلوم نیست چرا خرید. صرفن یک وسیلهایی میخواست که راه برود، که البته آن بدبخت مرحوم حتی همان راه رو هم نمیرفت، و کلن ماشین قراضه و زنگزدهایی بود.
بعد، من از این ماشین شرمسار بودم به شدت. یه روزایی که قرار بود پدرخانواده دم مدرسه بیاد دنبالم، کلی شرط و شروط میذاشتم که نمیآی دم مدرسه ها! فلان قدر خیابان بعد و بهمان قدر خیابان قبل وایمیسی، کسی منو سوار ایننبینه. و بعد هم که سوار میشدم، میرفتم عقب مینشستم، بعد دراز میکشیدم روی صندلی عقب تا رد بشیم.
یکی از این روزها، سوار شده بودم، داشتم کولهم رو از پشتم در میآوردم که دراز بکشم، که از دم مدرسه رد شدیم، و یکی از بچههای کلاس، مزخرفترینشون برای این حالت، من رو دید. حال چشمهاش رو الان یادمه، چشمهاش ریز بودن، درشتشون کرد، لبخند زد، از آن لبخندهایی که برای بعضیهامون آشناست. و گذشتیم. (قابل توجه ق، "محمدم" رو یادته؟ همون که چند سال بعد تصادف کرد و مرد، اون بود.)
شب من تب کردم. (اگر به این تب میخندید، باید بگویم زندگی در میان برخی دخترهای دبیرستانی رو تجربه نکردید)
روز بعد هم نرفتم مدرسه.
روز بعدتر که رفتم، دختر بهم گفتم، اون روز دیدمت توی ماشینتون. گفتم آره منم دیدمت و سریع محل رو ترک کردم.
سالها گذشت، وضع ما از اون حال در اومد، من رفتم سر کار. دستم توی جیب خودم بود، و خیلی سفت و سخت و محکم، به این نتیجه رسیده بودم که بدتر از پولدارهایی که از وسایل و داراییهاشون خوشال استن، آدمهای بیپولی هستن که از نداشتههاشون خجالت میکشن. (شایان ذکر است که این نظریه، در حد خونه و ماشین و موبایل و لباس و غیره است و قطعن شامل شش ماه گوشت نخوردن نمیباشد.)
و این ماجرا رو کلن فراموش کرده بودم.
اون روز ولی، وقتی آتش نشانی داشت دور میزد، نگاهم افتاد به Bay روی سر در مغازه، و این تب کردن یادم اومد. خندهم گرفته بود. خجالت کشیده بودم از یادآوری این که آدم ناحسابی تو یه روزی به خاطر یه ماشین فکسنی تب کردی.
حالا چه ربطی داشتن به هم آیا؟ ربطشون در اینه:
من در خارج هر چی میپوشیدم، فک میکردم اه چه آشغالیه. زیباترین لباسهام که در ایران، برام خیلی فانی و خوشال و خندان بودن، در خارج یهو شده بودن مزخرف. فک میکردم بدتیپترین دختر جهان هستم و همه این را میبینین. که خب البته در لحظه هم فک میکردم آخی! الهی بمیرم برات خنگ ابله، این فکرا چیه میکنی آخه. از کجات میاریشون بیرون؟ ولی خب فکر بودن، نمیشد جلوشون رو گرفت. میومدن. و من بدتیپ بودم. خیلی زیاد... و خجالت میکشیدم.
و بین این خجالت و آن تب، یه رابطهی مستقیم وجود داره.
این یکی دیگر از مواردی بود، که در خارج به من یادآوری میکرد، اشتباه کردی عیزم، آهو نشدی هنوز. خیلی ایرادها، سفت و سخت و چرم سر جاشون هستن. یه فکری براشون بکن. فکر نکن زمان بزرگت کرده. خامی. زیاد.
پرانتز، به محض برگشتن به ایران، تمام آن لباسهای زشت و تیپ مزخرف، خوب شدن. این یک درد در خارج بود، که نمیدونم چرا آمده بود بیرون.
پرانتز بسته.
هدف، چند روزی هست که زده به سرم، بیخیال کانادا بشم، بیام آن پولی که برای شروع زندگی جمع کرده بودم ببرم در آن وادی، بردارم، برم دو سه هفتهایی اروپا، مسافرت. کشورهای مختلف رو ببینم. پیش از اینکه سختتر از این بشه. پیش از اینکه درها بسته بشن. بعد برگردم سر صبر، سر خونه زندگیم ایران. و باز پول جمع کنم و کارمندی و غیره. کاری رو بکنم، که اصولن در حال زندگی کارمندی در ایران نیست.
هان؟ آیا سه سال دیگه، اروپاگردی، همین قدر لذت داره که الان؟ (همانطور که قطعن سه سال پیش خیلی بهتر بود، تا الان. ولی خب...)
0 comments:
Post a Comment