من و ک.ص رفتیم خونهی امیر. خونهش مثل اینی که الان داره نبود، یه سری ورودی خروجی عجیب داشت. من ک.ص رو به امیر معرفی کردم، بعد فکر میکردم اول امیر با ک.ص دوست بود که چرا من دارم معرفیش میکنم. مهمونی بود خونهی امیر. توی خونهش پر بود از مجسمههای چینی خیلی زشت.
بعد یهو اومدیم بیرون. من و ک.ص سوار پراید ک.ص شدیم، توی اتوبان چمران داشتیم میرفتیم که یه سری دختر دوچرخه سوار دیدیم. داشتم فکر میکردم چه حماقتی، توی این جاده خلوت ماشینها خیلی تند حرکت میکنن، میزنن بهشون. که یکی از دوچرخهسوارها خواست از اون یکی سبقت بگیره، که نتونست و گیر کردن به هم و خوردن زمین. نگه داشتیم که کمکشون کنیم. رفتیم بالا سرشون دیدیم نمیشه. درب و داغون شده بودن، استخوونهای دست و پاشون آویزون بود. از زانوی یکی استخوون زده بود بیرون. ازم پرسید الان چی کار کنم؟ تکون بخورم؟ نمیمیرم. دیدم از من کاری برنمیآد، باید زنگ بزنم اورژانس. ولی شمارهی صد و ده رو گرفتم. موبایلم خراب شده بود، شمارهی دیگهایی رو میگرفت. اولش 0033 بود. بعد زنگ که خورد، یه صدای ضبط شدهایی گفت، سلام! شما با رها اعتمادی تماس گرفتین، میشه فلانی یکم بیشتر پیش من بمونه؟
به جای فلانی یه اسم گفت که یادم نیست. ولی یکی بود که میشناختم.
(از همون پراید ک.ص بفهمید خواب بود)
0 comments:
Post a Comment