تنبلی یک موجود زنده است. اینکه آدم فکر کنه تنبلی یه صفته، اشتباهه. باید قبول کرد که تنبلی موجود زندهاییست که از میزبانش تغذیه میکند.
من و تنبلی سالهاست که با هم همسایه هستیم، و انصافن همسایهی فعال و خوبی هم هست. هیچ وقت تنهام نمیذاره.
(فقط برای اینکه بهتون ثابت بشه ،
در خانهی ما دو نفر دستشویی هست. یکی ایرانی و آن یکی فرهنگی. در این چند وقت، به دلیل اینکه اعصابمان خیلی سر جایش است و خوشال استیم، مدام ساق یکی از پاهام، شب، در جدال با افکار پلید و پلشت گرفته، به همین دلیل ترجیحم فرهنگیه. حالا، فرض کنید من برم فرهنگی و ببینم در توالت بسته است، راهم رو کج میکنم میرم ایرانی، چون به هر حال بالا زدن در توالت فرهنگی، یه کاره)
مغز من پر از ایدههای دم دستی مسخره است. (بهتره از ذکر کلمهی "بکر" پرهیز کنم. این چند وقت تجربههای شیرینی داشتم.) دمدستی که امروز صبح مرور شد:
زمستون که بود، من سه نفر چوب لباسی (در خانه بهش میگیم چوب رختی، این رخت بدجوری در کلمات روزمرهی ما جا افتاده، و موقع حرف زدن، رخت چرکا داریم، نه لباس کثیفا. الان که مینویسم، خب وقت هست که حواسم جمع باشه و بگم، لباس. چوب لباسی.) آوردم شرکت که خودم شال کت کاپشن پالتوم رو بهش آویزون کنم. و همکار بغلدستیم و آقای رئیس هم این کت مخصوص جلسهش رو.
من و همکار شالهامون رو آویزون میکردیم، و مقعنه سرمون میکردیم، در برگشت هم مقنعهها رو آویزون میکردیم، و میرفتیم. ولی کت آقای رئیس به شکل قلمبه و مچاله آویزون بود به خود جا لباسی (جا رختی). من این رو میدیدم و میگفتم به جهنم. نر است.
(قبلن اینطور بود که میدیدم و حرص میخوردم و میگذشتم تا خود نر درست بشه، بلکه. الان اینطور است که میبینم و حرص نمیخورم و رد میشم و مطمئن هستم که نر، درست نمیشه.)
دیروز پریروز دیدم آمده اون چوب لباسی اضافه را برداشته، به عنوان پایه کرده توی گلدون. و کت و ژاکتش از قبل از عید همینطور مچاله موندن.
این رو به همکارم گفتم، که هار هار هار. همکارم امروز یه چوب لباسی آورد، عین یک مادر نمونه ژاکت رو آویزون کرد زیر، دکمههاش رو بست، بعد کت رو آویزون کرد روش، و دکمهش رو بست.
یا که،
دیروز، فکر کردم که بهتره، یه ایمیل بزنم به دو جا که بابا جان! المپیک حق تیم والیبال ما بود. و این قارهی بیچوره حق داره به عنوان یکی از حلقهها در المپیک حضور داشته باشه. خوب بازی میکردن. عالی و بینقص نبودن، ولی در مجموع خوب بودن. بیشتر دلم میخواست چارتا دونه آدم، برن لندن رو ببینن. با عزت و احترام. به خصوص آن شمارهی پنج. آدم خوش روحیهی جوانی است (آیا میدانستید، یک موجود جوان خوش روحیه در ایران، موجود نایابی است؟). و آدم باید وقتی جوان است یک سری کارها رو بکنه، بعدن دیگه جذاب نیستن.
به هر حال، خودم هم نمیکشم، ایمیل بزنم. میگم. بلکه یکی یه کاری بکنه.
(احتمالن هیچ اتفاقی نمیافته و اصلن مهم نیست)
الان چیز دیگهایی یادم نمیآد.
مشکل سر اینه که به نظرم خیلی از چیزهای این مدلی، بدیهی هستن و لازم آدم به کسی بگه، تدکر بده. به نظرم توی چشم همه هست.
(اگر حال دارید، منتظر خیلی بدتر از این باشید.)
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
1 comments:
این موجود زنده عزیز با منم رفاقتی داره.میاد تو اتاق میشینیم رو تلی از کتاب و لباس از همه رقم و گوشواره و ...با هم خمیازه می کشیم و آهستگی می کنیم
Post a Comment