تا چند وقت پيش فكر ميكردم "بوها" و "اشيا" و "جاها" ميتوونن ياد آدمها رو نگه دارن. فكر ميكردم اگه "همون جاهايي كه با من ميرفتي و همون كارايي رو بكني كه با من ميكردي" خيلي اذيت ميشم و به رنج. ولي نميشم. هيچ اتفاقي نميافته. ديگه چيزي ياد كسي رو زنده نميكنه. من خيلي زور ميزنم كه مثلن بويي بمونه و كاري كنه، ولي نميكنه.
اين لابد از نتايج سفت شدنه. بزرگ شدن نه. همون سفت شدن.
يادمه يك زماني اينجا نوشته بودم كه، به نظرم براي هر آدمي يه عطري، يه عطر جدايي بايد باشه، بعد سر هر رابطهايي عطر عوض كنه.
بعد چند سال هي عطر عوض كردم كه "شايد اين جمعه بيايد، شايد" كه نشد.
بعد من عطر خودم رو پيدا كردم. يه عطر ثابت. (عطر ثابت گرون لعنتي، خاك بر سرت كنن الاغ) بويي كه دوست دارم. و با آدمها عوض نميشه. ولي اين بو هم برام مهم نيست. هيچ حسي.
كلن هيچ حسي.
هر چند هنوز حساب صدا، جداست. تركيب اصوات، شايد. هنوز هم صداها با من بازي ميكنن. آدمي در كار نيست. بيشتر زندهكننده و يادآور حسي هستن. و بيشتر تركيبي رو دوست دارم كه زمستون باشه، هوا يخ بزنه. همون يخما.
0 comments:
Post a Comment