شادی برزیلی و شادی ایرانی

مدت‌ها پیش فیلمی دیدم به نام شهر خدا، داستان فیلم در حومه شهر ریودوژانیرو اتفاق می‌افتد. درباره پسر کوچکی است که تبدیل می‌شود به یک خلافکار درست و حسابی. این پسر، وقتی پنج شش سال بیشتر ندارد همراه با چند پسر نوجوان برای دزدی به هتلی می‌رود و آنجا برای نگهبانی دم در هتل منتظر می‌ماند و بعد از مدتی که بی حوصله می‌شود وارد هتل می‌شود و تقریبا تمام آدم‌های هتل، مسافرین و خدمه رو، به قتل می‌رسونه. و بعدها این پسر می‌شود قاچاق چی و دزد و همه چی
اینجا، یعنی حومه شهر ریو دو ژانیرو پر است از فساد و دردناک است . اواخر فیلم در صحنه‌ایی می‌بینیم که پسری چهار پنج ساله گرفتار گروه آدم‌های این خلافکار حرفه‌ایی شده، و ازش می‌خوان که برای زنده ماندن پسری هسن و سال خودش را بکشه. پسر قاتل زار می‌زنه. و پسر مقتول از ترس خودش رو خیس می‌کنه و... شلیک و تمام
برزیلی‌ها اغلب اینطور بزرگ می‌شن. اما حتی وقتی که گل چندم رو به تیم نه چندان قویه ژاپن می‌زنن خوشحاااااااااااال می‌شن. انگار که،... انگار مهم‌ترین کار دنیا رو کردن. شادن. همدیگرو دوست دارن. برای کار خوبه همدیگه دست می‌زنن. پشت هم هستن. نهایتی برای پیشرفت نمی‌بینن و می‌دونن که پله‌های این نردبون ثابت نیست و اگه تو امروز باشی پله این آدم روز دیگه روی شونه‌هاش داری می‌ری بالا. با هم هستن. با هم. این یعنی ملت هیچ نَدانِ برزیلی و ما یعنی ملت همه چیز دان ایرانی

1 comments:

Anonymous said...

به نکته ی جالبی اشاره کردی ها!!!هر ایرانی خود را یکی از میلیونها جمعیت کشور ایران نمی داند بلکه خود را به شخصه یک کشور به نام ایران می داند.