باز یک برنامه ریزی دیگه و باز یک نشدن دیگه. لعنتی. نمی‌فهمم اگه فقط قراره خدا بخواد پس من این وسط چی کاریم؟ خواستن من چی می‌شه؟؟؟ وقتی نشد. یک اتفاق ساده. مادر می‌گن که همیشه بگو ان شا الله. پس من چی؟؟؟ اگه قرار باشه خواستن من به هیچ باشه پس من برم بخوابم تا بمیرم دیگه. هر کاری بیهوده است انگار. اراده خدا. خواست خدا. خواست من. اراده من. طولی، عرضی. به قول دوستی دلم برات می‌سوزه بد جایی گیر کردی. جایی بین قبول خدا و خواستش و خواست خودم. پذیرش قدرت مطلقش برای من یعنی دست کشیدن از همه چیز. و همه کار. و نپذیرفتنش... وسطی وجود نداره. حالم بده. از خودم خسته شدم. که به تلنگری می‌شکنم. که اینهمه شکننده شدم.از طرفی به خودم حق می‌دم. دو ساله که به شکل مطلق دارم به در بسته می‌رسم. دو بار عوض کردن کار و به سر حد جنون رسیدن و رها کردن کار. دو بار کنکور دادن و قبول نشدن. یک شکست تلخ. و دو اتفاق بد برای دوتن از نزدیکانم. این‌ها خارج از توان من هستن. توی این دو سال هر چی خوبی بوده رفع مشکل بوده نه اتفاقی که از پایه خوب باشه. من همه‌ی تلاشم رو می‌کنم که باز لذت ببرم از بودنم اما انگار یه نیرویی نمی‌دونم چی، نمی‌خواد. کارها به مشکل ختم می‌شن. کوچکترین کاری نه فکر کنین خیلی عظیم و بزرگ. خیلی کوچیک
من از کسی، هیچ کسی مطلقا هیچ کسی، هیچ توقعی ندارم. جز از خودم. از خودم انتظار دارم که شاخ غول رو هم باید بتوونم بشکنم. ‌هر وقت فکر می‌کنم که نمی‌توونی خب ول کن. یک کسی اذیت کن از جایی می‌گه انشتن فقط از دو درصد توان مغزی‌ش استفاده می‌کرد، مال تو هنوز آک موونده. می‌توونی. زبان که ساخته‌ی ذهن آدم‌هاست پس می‌توونی یاد بگیری کاری نداره. کامپیوتر هم یک کس دیگه یه جای دیگه فکرش رو کرده و تو هر چقدر هم تلاش کنی باز مصرف کننده‌ایی. پس می‌توونی. اما نمی‌توونم. نمی‌شه. می‌خوام. دارم سعی خودم رو می‌کنم. زوده که بگم نشد. اما من به کمک احتیاج دارم. و... هوووم، خجالت نداره که، تنهام. خیلی
وبلاگ برای من شده محل تخلیه‌ی روحی روانی. می‌دونم در وضعیتی هستک که باید برم پیش یک روان کاوی کسی که کمک کنه. اما اینهم یکی از همون می‌توونم های مسخرم شده. خودم از پس خودم باید بتوونم بربیام. و گرنه آینده رو از دست می‌دم. گاهی فکر می‌کنم اگه اینهمه انرژی که گذاشتم برای از پس خودم بر اومدن روی یک کار دیگه گذاشته بودم شاید نتیجه می‌گرفتم. هر چند حس می‌کنم از هیچی، هیچ نتیجه‌ایی نمی‌گیرم

2 comments:

Anonymous said...

و گاهی خیلی دیر می فهمیم که به تنهایی نمی‌شود...و آن وقت تنهایی خودش هم می شود یک پارادوکس پیچیده

محمّد رضا said...

من فکر میکنم اگه خودت رو بشناسی و باور کنی، دو اتفاق رخ میده: اول اینکه میدونی از پس چه کاری بر می آی و چه کاری از عهدت خارجه، و دوم اینکه میتونی کاری رو که میدونی میتونی، انجام بدی. به نظر من، تخمین و برآورد درست، نود درصد موفقیته. موفق باشی