تازگیها به این نتیجه رسیدهام، که یک خواننده غیرحرفهایی رمان، باید هر کتابی را در زمان مناسب خودش بخواند. مثلا، دوستی معتقد است که من خوبی خدا را در موقع مناسب نخواندم و گرنه کتاب خوبیست. یا نوشتههای کوندرا در هر زمانی و با هر حالت روحی، برای غیر حرفهاییها لذت بخش نیست.
رمانهای زیادی بودند که در حین خواندن من را مجبور کردند، کتاب را ببندم، قدم بزنم و نفهمم چند ساعتی چطور میگذرند و روزها و روزها ذهن من را به خود مشغول کنند و شاید در نهایت تغییری در افکار و رفتارم به وجود آورده باشند.
و سمفونی مردگان از این دست بود. کتابی که با وجود جذابیتهای فراوانی که برا ی من داشت، به سبب مطرح کردن موضوعاتی بی بدیل، که در کشورهایی مانند کشور ما فقط رخ میدهند، خواندنش زمان زیادی طول کشید و ذهن من را درست و حسابی قلقلک داد.
چند روز پیش کتاب دیگری از استاد را خواندم. سال بلوا.
این بار هم خواندن کتاب طول کشید. خیلی بیشتر از سمفونی مردگان. ولی بر عکس این بار داستان و جذابیتهای ذاتیش نبود که زمان خواندن کتاب را طولانی کرده بود. بلکه کتاب برای من جذابیت نداشت.
من از ساختار غیر خطی لذت میبرم. حالا در هر روایتی که باشد. فیلم یا کتاب فرقی نمیکند. ساختار غیر خطی و مشغول کردن ذهن مخاطب از نظر من شیرین و خوشایند است.
مشکلی که من در خواندن سال بلوا داشتم بیشتر به شخصیت داستان مربوط بود.
نوش آفرین برای من کاملا غیر قابل درک بود. حس میکردم که قاعدتا باید برای نوشآفرین دلم میسوخت. ولی بیشتر عصبانیم میکرد. (آخه آدم اینهمه دست و پا چلفتی).
زمان زندگی نوشآفرین با زمان ما خیلی فاصله دارد. و قطعا من انتظار حرکت و اعتراضی، به شکل امروزی را از او نداشتم، ولی به نظرم هر آدمی موظف است که بهای احساسش را بپردازد. و نوشآفرین خیلی راحت و مسخ شده از کنار روحش گذشت. درست مثل خیلی از دخترها، نفهمیدم چی شد و دیدم که شدم زن دکتر معصوم. (آخ این نفهمیدم چی شد من حرصم میده، اصولا.)
نمیدانم مشکل از من بود یا آقای نویسنده. در سمفونی مردگان پسری که کتابهایش سوزانده شد، برای من آدمی بود که انگار میشناختم. (شاید چون آقای نویسنده او را خوب میشناخته و ترسیم کرده) و نوشآفرین برای من زن ناشناس و دوری بود (شاید چون از آقای نویسنده دور بوده.)
جدا از شخصیت ناملموس نوش آفرین، حس میکنم که در این هفت شب، و با وجود دیدگاههای مختلفی که ارائه میشود، هیچ شخصیتی کامل برای خواننده ترسیم نمیشود. باز باید به خوشایندهای خودم در خواندن اشاره کنم، که من از پرداختن به جزییات لذت میبرم. و به نظرم در این رمان همه کس خیلی کلی مطرح شده بودند، شاید ملموسترین آدم برای من پدر نوشآفرین بود.
پایان داستان را اما دوست داشتم. نه به دلیل اینکه این دختر کشته شد. بلکه به دلیل نحوهی روایت مرگ. از دیدگاه مرده.
با هر روز دورتر از شدن از روز تولدم دیگر میدانم که من نباید بگویم که سال بلوا خوب نبود، من از سال بلوا خوشم نیامد.
رمانهای زیادی بودند که در حین خواندن من را مجبور کردند، کتاب را ببندم، قدم بزنم و نفهمم چند ساعتی چطور میگذرند و روزها و روزها ذهن من را به خود مشغول کنند و شاید در نهایت تغییری در افکار و رفتارم به وجود آورده باشند.
و سمفونی مردگان از این دست بود. کتابی که با وجود جذابیتهای فراوانی که برا ی من داشت، به سبب مطرح کردن موضوعاتی بی بدیل، که در کشورهایی مانند کشور ما فقط رخ میدهند، خواندنش زمان زیادی طول کشید و ذهن من را درست و حسابی قلقلک داد.
چند روز پیش کتاب دیگری از استاد را خواندم. سال بلوا.
این بار هم خواندن کتاب طول کشید. خیلی بیشتر از سمفونی مردگان. ولی بر عکس این بار داستان و جذابیتهای ذاتیش نبود که زمان خواندن کتاب را طولانی کرده بود. بلکه کتاب برای من جذابیت نداشت.
من از ساختار غیر خطی لذت میبرم. حالا در هر روایتی که باشد. فیلم یا کتاب فرقی نمیکند. ساختار غیر خطی و مشغول کردن ذهن مخاطب از نظر من شیرین و خوشایند است.
مشکلی که من در خواندن سال بلوا داشتم بیشتر به شخصیت داستان مربوط بود.
نوش آفرین برای من کاملا غیر قابل درک بود. حس میکردم که قاعدتا باید برای نوشآفرین دلم میسوخت. ولی بیشتر عصبانیم میکرد. (آخه آدم اینهمه دست و پا چلفتی).
زمان زندگی نوشآفرین با زمان ما خیلی فاصله دارد. و قطعا من انتظار حرکت و اعتراضی، به شکل امروزی را از او نداشتم، ولی به نظرم هر آدمی موظف است که بهای احساسش را بپردازد. و نوشآفرین خیلی راحت و مسخ شده از کنار روحش گذشت. درست مثل خیلی از دخترها، نفهمیدم چی شد و دیدم که شدم زن دکتر معصوم. (آخ این نفهمیدم چی شد من حرصم میده، اصولا.)
نمیدانم مشکل از من بود یا آقای نویسنده. در سمفونی مردگان پسری که کتابهایش سوزانده شد، برای من آدمی بود که انگار میشناختم. (شاید چون آقای نویسنده او را خوب میشناخته و ترسیم کرده) و نوشآفرین برای من زن ناشناس و دوری بود (شاید چون از آقای نویسنده دور بوده.)
جدا از شخصیت ناملموس نوش آفرین، حس میکنم که در این هفت شب، و با وجود دیدگاههای مختلفی که ارائه میشود، هیچ شخصیتی کامل برای خواننده ترسیم نمیشود. باز باید به خوشایندهای خودم در خواندن اشاره کنم، که من از پرداختن به جزییات لذت میبرم. و به نظرم در این رمان همه کس خیلی کلی مطرح شده بودند، شاید ملموسترین آدم برای من پدر نوشآفرین بود.
پایان داستان را اما دوست داشتم. نه به دلیل اینکه این دختر کشته شد. بلکه به دلیل نحوهی روایت مرگ. از دیدگاه مرده.
با هر روز دورتر از شدن از روز تولدم دیگر میدانم که من نباید بگویم که سال بلوا خوب نبود، من از سال بلوا خوشم نیامد.
0 comments:
Post a Comment