این روزها یکی همش توی ذهنم داره میخوونه I'm afraid , I'm afraid, … . (فقط همینو میخوونهها، اشتباه میکنین، اگه فکر میکنین میگه، میترسم) راستش من میترسم. خیلی زیاد.
پیش از این توی این فکر بود که بشینم و بخوونم و باز امتحان بدم شاید قبول شدم. ولی به این نتیجه رسیدم که، نه. "قولیست خلاف، دل بر آن نتوان بست". من آدم اسثتنایی نیستم. یه آدم معمولیم که دوست داره درسش رو ادامه بده. و هنوز حس میکنه که دلش برای درس خووندن تنگ میشه. رشتهیی که دوست دارم توی ایران بخوونم، خب طرفدار زیاد داره (IT) و با وجود اینهمه رقیب شریفی و تهرانی من آزادی هزاریم که زور بزنم نمیرسم بهشون. بله قبول دارم که میشه. ولی کار من نیست. دو سال امتحان کردم، نشد. این بار هم نمیشه.
به همین دلیل بود که به این فکر افتاد که برم. برم و در یک کشور دیگه درس بخوونم.
ولی میترسم. من همیشه پیش خانواده بودم. یک خانواده فوقالعاده. یک خوونهی خیلی آروم که بیرون هر چقدر اعصاب خوردکن و مزخرف و بد بود، میدونستم که یک جای امن هست که پناه ببرم بهش. و رفتن از ایران یعنی نداشتن این جای امن.
به نظر من این لطفی که پدر و مادرم در حق من کردن، بزرگترین اشتباهشون بوده. باید به بچه همون 18 سالگی گفت که برو به سلامت.
راستش یکی از دلایلی که میخوام از ایران برم همینه. همین احساس وابستگی شدید. و از طرفی احساس ضعف که خودم، تنها نمیتوونم از پس زندگیم بر بیام. به همین دلیل میخوام برم که یاد بگیرم. ولی خیلی میترسم.
یک کشور دیگه، یک فرهنگ دیگه، یک زبان دیگه. اونهم تنها.
کسی نیست که با من بیاد. باید تنها برم. هر چند اگه بتوونم که برم کانادا و بتوونم که برم تورنتو، میشناسم کسانی رو... . ولی اگه نتوونم... . اونوقت تنها باید... .
در بین آشنایان و اقوام دور و نزدیک، ندیدم کسی تنها پاشه و بره. چه پسر، چه دختر. همه با پدری، مادری، خواهری، برادری، دوستی،... کسی رفتن. از خدا پنهون نیست، از شمام پنهون نباشه من خیلی میترسم.
مَخ بیست و شش ساله از تهرون
پی نوشت: نمیدونم چرا آدم که میره خارج فوری به تهران میگه تهرون، به ایران میگه ایرون و به ایرانیها میگه ایرونیا، باور کنین ما ها اینجوری نمیگیم. این بیماری خارج رفتنه;) )
پیش از این توی این فکر بود که بشینم و بخوونم و باز امتحان بدم شاید قبول شدم. ولی به این نتیجه رسیدم که، نه. "قولیست خلاف، دل بر آن نتوان بست". من آدم اسثتنایی نیستم. یه آدم معمولیم که دوست داره درسش رو ادامه بده. و هنوز حس میکنه که دلش برای درس خووندن تنگ میشه. رشتهیی که دوست دارم توی ایران بخوونم، خب طرفدار زیاد داره (IT) و با وجود اینهمه رقیب شریفی و تهرانی من آزادی هزاریم که زور بزنم نمیرسم بهشون. بله قبول دارم که میشه. ولی کار من نیست. دو سال امتحان کردم، نشد. این بار هم نمیشه.
به همین دلیل بود که به این فکر افتاد که برم. برم و در یک کشور دیگه درس بخوونم.
ولی میترسم. من همیشه پیش خانواده بودم. یک خانواده فوقالعاده. یک خوونهی خیلی آروم که بیرون هر چقدر اعصاب خوردکن و مزخرف و بد بود، میدونستم که یک جای امن هست که پناه ببرم بهش. و رفتن از ایران یعنی نداشتن این جای امن.
به نظر من این لطفی که پدر و مادرم در حق من کردن، بزرگترین اشتباهشون بوده. باید به بچه همون 18 سالگی گفت که برو به سلامت.
راستش یکی از دلایلی که میخوام از ایران برم همینه. همین احساس وابستگی شدید. و از طرفی احساس ضعف که خودم، تنها نمیتوونم از پس زندگیم بر بیام. به همین دلیل میخوام برم که یاد بگیرم. ولی خیلی میترسم.
یک کشور دیگه، یک فرهنگ دیگه، یک زبان دیگه. اونهم تنها.
کسی نیست که با من بیاد. باید تنها برم. هر چند اگه بتوونم که برم کانادا و بتوونم که برم تورنتو، میشناسم کسانی رو... . ولی اگه نتوونم... . اونوقت تنها باید... .
در بین آشنایان و اقوام دور و نزدیک، ندیدم کسی تنها پاشه و بره. چه پسر، چه دختر. همه با پدری، مادری، خواهری، برادری، دوستی،... کسی رفتن. از خدا پنهون نیست، از شمام پنهون نباشه من خیلی میترسم.
مَخ بیست و شش ساله از تهرون
پی نوشت: نمیدونم چرا آدم که میره خارج فوری به تهران میگه تهرون، به ایران میگه ایرون و به ایرانیها میگه ایرونیا، باور کنین ما ها اینجوری نمیگیم. این بیماری خارج رفتنه;) )
1 comments:
jana ! sokhan az zabane ma migooiii !!!!!!
man ham 2chare in dardam ,,, raftan o mandan o che khahad shod-ha o ........
Post a Comment