انتظار آدمها رو چشم سفید میکنه. اونهم آدمی مثل من رو که همیشه عجول بوده، اونهمه انتظار آخرش شد این، که من بعدش دیگه من نبودم. خنده داره که آدم از گذر ساخته میشه، قیمتش انگار خیلی مهم نیست. بعد از اون انتظار بی ثمر، من شدم همش خشم.
هزار سال گذشته انگار ولی هنوز یه خشم غریبی توی وجودمِ که هیچ چیزی آرومش نمیکنه. وقتی میآید مجبورم از تمام انگشتهام و گوشتهای لبم و دندونهام استفاده کنم که کاری دستم نده. این خشم منو میترسونه. حس میکنم مغبون شدم. طلبم رو میخوام بگیرم. ولی انگار این مطالبه بهاش خیلی سنگینه. باید خطر کرد. ولی من از این خشم میترسم. من دختر این روزها رو نمیشناسم. این روزها که نه این سالها رو. این دو سال رو.
دلم نمیخواد برگردم، دلم میخواد که بگذره. که زودتر بفهمم چه بلایی قراره سرم بیاد. چه کار میکنه، آخرش این انرژی، این خشم. کاش بمیره.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
2 comments:
يك چيزهاييش مثل اين روزهاي من است ... مثل اين دو روز كه انگاري هزار روز است
خیلی برات خوشحالم جون همین که حوصله می کنی چنین پستی بنویسی معلومه که خوبی*.
Post a Comment