پرده باز خودش رو رها کرده در آغوش باد و داره بازی میکنه. البته خیلی قدیمی و تکراری شده دیگه، بازی پرده و باد رو میگم، مثل ماه و خورشید، مثل ساحل و دریا و موج، مثل... . ولی باد هرچقدر هم قوی، قد پرده کوتاه و دستش به پای من نمیرسه. خودش رو میکشه و همون پایینا میمونه. تلاشش جالبه.
لبخند میزنم و بهت نگاه میکنم، تکیه دادی به دستت و با یه دست دیگه صورتم رو نوازش میکنی، بیخودی یاده اون خانومه میافتم که انگار هزار سال پیش، توی اتوبوس، رو به ما ها که صندلیهای عقب اتوبوس رو اشغال کرده بودیم و سر و صدا میکردیم، میگفت، چه دوره زمونهیی شده به خدا، آدم فرق بین دختر شوهر کرده و شوهر نکرده رو نمیفهمه.
خیره میشم به سقف و فکر میکنم، اگه این کرک روی صورتم نبود شاید نوازش دستت اینقدر خواب آور نبود. حرکت دستت مثل باد...
ها ها ها! اگه یه روز بچه دار بشم، نوجوونیهاش، مجبورش میکنم هیپ هاپ گوش کنه. یا اینکه نمیذارم چرت و پرتهایی که خودم گوش میدادم رو گوش بده.
اگه حتی بین ما، فاصله یک نفسه، نفس منو بگیر،
برای یکی شدن، اگه مرگ من بسه، نفس منو بگیر،
دیگه مطمئنم که آدمها در نزدیکترین فاصلهها، بهترین لحظات، بازهم غرق دنیای خودشون هستن. کی میتوونه تصور کنه که آلان ذهن من پیش اون خانوم ست، و دارم فکر میکنم حتما چادرش رو به دندون گرفته بود، حتما تفی بوده، حتما... .
نفس عمیق میکشم، که خدا رو شکر نفسم رو به کسی ندادم و هنوز دارمش. برمیگرم نگاهت میکنم، خوابیدی. معلومه که خیالت خیلی راحته. لبخند روی لبت نشون میده که خیالت راحته. دوست داشتم بدونم تو به چی فکر میکردی.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments:
Post a Comment