صبحی که داشتم می آمدم سر کار، باز کسی بود که به یادم بیاره باید از ایران برم. زنگ هم زدم 110 ولی ته دلم می دونستم که فایده نداره.
اینم یه حسه جدیده. که صدات بلرزه و اشکی نباشه. نه حتی یه بغض کوچولو. حتی حس کنی چشمات خشک تر می شن پنداری.
هنوز اون ته ته یکی هست که کمی عاقله. که بگه این ربطی به ایران نداره. این به پدیده یی ربط داره به نام مرد.
بعد هم می گه این یه بیماریه. مثل اینکه بهش می گن
exhibition. بعد هم می گه هر جای دنیا ممکنه از این بیمارا باشن.
فقط نمی فهمم چرا وقتی می بینش، بلند می گم که بشنوه، ...م به این مملکت. بهانه است. می دونم.
ریشه داره از پا در میاد.
بهانه است.

1 comments:

ali said...

چی شده؟