شدم مثل این پیرزنهایی که کارشون دنبال کردن خوشبختی بقیه است. داستان هر زوجی، هر دو نفری برام جذابتر از هر چیزی شده، انگار. خودم، هیچی. و این هدیهی توی تقلبیه. میبینی شاهکار جان؟یادت که میآد؟ اون شب، من اونقدر اضطراب انداختم به جون خودم که داشتم از دل درد میمردم. خودم قبل از اون شب نفهمیده بودم که آدم چقدر زورش میرسه. بعدش بود که فهمیدم، آدم میتوونه اونقدر به خودش ترس بده و ترس، که بعدش بستری بشه. که بعدش بلرزه از سردی ضعف. که بعدش... . حالا هم این روزا همین کار رو میکنم. فقط بر عکس. اونقدر آروم شدم که پنداری مردم. بی هیچ حسی. البته به جز تو، خودم رو هم نمیبخشم. کار من اشتباهتر از بودن تو بود. ولی هر اشتباهی تاوانی اینهمه سنگین که نباید داشته باشه. جریمههام رو نوشتم. غلط داشتم البته. ولی یعنی انقدر اوضاع درسیم بد بود؟