بیخودی فکر می کردم همه مردم باید ار بارون و باریدن خوششون بیاد، خانوم همکار ذکر شده، از بارون خوشش نمیاد و هر بار که می خواد از شرکت بره بیرون دعا می کنه که تا اون برسه خونه بارون نیاد، حالا بعدش اگه خواست... بعد من هم فکر می کردم امروز هوا باز شده...چرا این فکر رو کردم نمی دونم. از خونه که اومدم بیرون هنوز تاریک بود هوا. یک ژاکت پرپری...بی چتر... بی شیر بی شکر.
این چند روز یواشکی بی چتر اومدم بیرون. ها ها ها، جمعه ی با خانوم دوست رفتیم قدم زنون. خانوم دوست شرط کرده بود که اگه یه پسری رو ببینه که توی این هوا اومده قدم زنون، باهاش دوست می شه. چون حتما پسر باحالیه. ولی خب زود مجبور شد شرطش رو پس بگیره... . لزوما همه پسرهای بارونی که قابل دوست شدن نیستند.
مادر برد محترم بر باد فنا رفته و فیلم دو هفته یی هست ندیدم و دلم لک زده به شدت. ولی کتاب دارم طاعون رو می خوونم. مثل چیزی که آروم آروم بخوری که تموم نشه... . زندگی ست دیگر. روزانه.
افزودنی: من امروز کلی ژول انرژی دارم. ولی می دونم مثل همیشه هرز می ره و آخر روز پنچر می شم. بدون اینکه حتی یک نفر روشن شده باشه... هی هی

0 comments: