معمولا دان شدن من بعد از یک روز پر انرژی، روحیه نه جسمی. ولی صبحی از خواب که بیدار شدم دیدم اصن نمی شه که بشه. نمی توونم برم سر کار. به همین راحتی. هی به مرخصی های داشته و پیش رو و اینها فکر کردم و به اینکه کاری ندارم و در نهایت گور باباش و رفتم خوابیدم تخت. تا ساعت نه و ربع که بیدار شدم. به کارهایی فکر کردم که در یک روز مرخصی انسان می تواند انجام دهد و به هیچ نتیجه یی نرسیدم. باز یه گور بابای دیگه و راه افتادم رفتم شرکت. مرخصی ساعتی هم هست به هر حال. ساعت 10:37 بود که کارت زدم. و این برای من که هر روز 7:30 بلکم زودتر کارت می زدم دیر بود.
به قول خانوم دختر خاله، نهایت خلافمون اینه که دیر بریم سرکار یا نریم.
بعد از ان سال آزگار زندگی، حالا دارم می بینم که مشکل کجاست. زندگی بیش از حد مثبت و بیش از حد روی اصول و قاعده من. (آدمی که حتی وقتی تنهاست با دستمال بینی محترم رو پاک می کنه...واه واه) این مشکلی که نزدیک بود چند ماه قبل کلا بر باد فنا بدم خودم رو. کاری کردم که نه در اصول من، بلکه در اصول خیلی از بی اصل و نسب ها هم جا نمی شه. و حالا چند ماه که دارم بارش رو به سختی تحمل می کنم. سخته برام. سخت تر از خود بار اینه که کسی شنوا نیست که بگم. یعنی گفتم ها. دو نفری خبر دارن. ولی فایده نداره انگار دلم می خواد داد بزنم، اعلامیه یی چیزی، که بدانید و آگاه باشید مردم... . به قول خانومه اونقدر مثبت زندگی کردی که یهو پریدی آدم بکشی... . بزرگترین گناه... . حالا باز برگشتم به حال بی حال قبل از دیروز. نه خوشی، نه نا خوشی.
پی نوشت بی ربط: بالاخره به یاری یک دوست عزیز آی بی تی اسم نوشتم. 20 بهمن امتحان دارم. منم که آماده...120 اگه نشم، 115 رو شاخشه :دی.
پی نوشت بی ربط 2 : آخرش منو از اینجا به خاطر وبلاگ بازی بیرون می کنن.
0 comments:
Post a Comment