یهو میفهمی که پنداری شدی قهرمان یک رمان. بعد هی فکر میکنی بد نیست بشینم درست و حسابی این روزهام رو بنویسم ها! شاید یه چیز درست درمونی از توش در اومد. ولی بعدتر فکر میکنی که نخیر. نویسندهی این رمان مست است. معلوم نیست میخواد چی کار کنه. وسط مستی هوس درست کردن آش شله قلمکار زده به سرش.
کاش این "چراغها را من خاموش میکنم" رو اصلا ندیده بودم. نخوونده بودم.
بعله. عکس این پست دزدی میباشد. از اینجا سرقت شده. هیچ ربطی هم به پست ندارد. ولی از اون عکسهایی ست که چسبیده ته ذهن من و رها نمیکنه. درست مثل این روزهای آخر سال. میشود تا آخر عمر امسال رو سال طلایی، به جهت تحول، نامید و گذشت.
بعد اونوقت ای تویی که در بیست سالگی در جستجو خواندهیی، پیر شدی میخوای چی بخوونی؟؟؟
0 comments:
Post a Comment