خسته ام. دلم سفر میخواهد. تنها. فارغ از نظارت خانوادهی حامی. در سرزمین من، زن تنهای مجرد، حق لذت بردن ازتنهایی را ندارد. زن یا باید در سایه پدر باشد، یا همسر. دلم سایهی خودم را میخواهد. بی از دست دادنی. به غیر از این، زن تنهای مجرد، حق خستهگی ندارد. حتما پناه میخواهد، بی پناه مایهی فتنه است.
احساس صمیمت میکنی. دلت شاد است. کسی، دوستی، کودکی در شکم میپروراند. با تمام شوقی که در خودت سراغ داری، میبافی. ژاکتی. به نرمی تمام محبتی که مادرانه نامیده میشود. میبافی و لبخند میزن میبافی و خیال میبافی.
نوزاد به دنیا میآید. پدر نوزاد، مادر را از دیدن دوستان محروم میکند. زن مجرد، مایهی فتنه است.
(راه رفتن زن مجرد هم گناه است.) کودک را نمیبینی تا دو سالگی. غریبه شده. انگار نه انگار که این همان کودکی ست که روزگاری میخواستی تن پوش سفید را بر تنش ببینی. غریبه است. باور نمیکنی بزرگ میشود، و میشود پدرش.
دلم میخواهد بی دغدغه زن باشم. دلم میخواهد جنسیتم در زندگیم، نقشی را که باید، داشته باشد. دلم بیشتر مادر است. در این سرزمین بی نام پدر، مادر نمیشوی.
گفته بودم، زن که نباشی، دلت که بگیرد، بیشتر از اتاقت جا داری برای قدم زدن.
من یک زنم
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments:
Post a Comment