من واقعا، جدا، عمیقا، و غیره، مردهی اینم که یکبار از خواب بیدار بشم و دیگه خوابم نیاد. نمیشه که من بخوابم، بیدار بشم و بعدش احساس کنم که به به چه خواب کافی و خوبی، حالا به زندگی برسم.
یعنی راستش دروغ چرا، یکبار اینجوری شد. یک چهارشنبهیی بود که شب اکران فیلم آآآی کارگردان بود. ما همه با هم رفتیم خوونهی عمو جان اینها و نشستیم به خوردن و آشامیدن و بعد قرار گذاشتیم برای صبح روز بعد و صبحانهیی در دربند و رفتیم خانه و صبح زود، البته برای اهالی هنر زود و گرنه ما مهندسا (:دی) هشت صبح واقعا زود نیست برامون، خلاصه صبح زود رفتیم دربند و جای همگی خالی خوشمزهترین صبحانهی دوران رو خوردیم و بعد که برگشتیم، من عمیقترین و شیرینترین و کاملترین خواب تمام دوران رو تجربه کردم. (میبینی ابله، میبینی جوونای این مرز و بوم چه ساده و راحت شاد میشن. بس که تو نمیفهمی. یعنی میفهمیها...).
ولی به جز اون، من تمام روزهای زندگیم از خواب که بیدار میشم، خوابم میآد هنوز. اصلا هیچ بالشی منو دوست نداره.
خوابم میاد به خدا
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments:
Post a Comment