همیشه شنبهها صبح، گیجِ گیجم. درست نمیتوونم خودم رو تطبیق بدم. یادم نیست کجام. آدمها، همکارهای محترم رو میگم، برام غریبن. چند ساعتی طول میکشه که یادم بیاد چه کار دارم میکنم. (حالا آدم یادش بره که سلام کنه به فلونی و بهمونی، خیلی زشت نیست، ولی یادت بره که در دستشویی رو حتما قفل کنی یکم خب بله دیگه... )
وقتی روزی هشت ساعت یک جایی کار کنی و تنها شش ساعت بیدار خوونه باشی، خیلی نمیتوونی مطمئن بگی که خونوادت کدومن. همکارات یا پدر و مادر و غیره. در هر حال تو هیچ کدوم رو انتخاب نمیکنی.
پیش اومده روزهایی که آمدم خوونه و کاملا برام غریبه بوده همه چیز.
حالا این وسط، وسط اونهمه آدم که یه دفعهیی میشن خونوادت یه سری رو انتخاب میکنی و باهاشون دوست میشی.
الان دوستام، خانوم موشست و گلشیفته. خانوم موشه هموونه که از بارون بدش میآد. دختر خوبیه ولی. گلشیفته هم، اصلا فکر نکنین به خوشگلیه گلشیفتهست ها! نه، نمیدونم چرا اداهاش و اینها من رو یاده گلشیفته میندازه مدام.
ما سه تا تقریبا همسن هستیم. من از همه کوچکترم. قرار شده که با هم کتابفروشی باز کنیم و خوشبخت بشیم.
گاهی... روزهایی که خیلی خسته میشم و فکر میکنم واه، واه عجب شغلی، نمیتوونم هیچ جایگزینی براش پیدا کنم. کاش ساعت کاری کمتر بود، مثلا من پنج ساعت اینجا بودم. پنج ساعت هم دفتر میفروختم به مردم. چرا نمیشه... .
این روزا همهی دوستام دارن میرن خارج. اون یکی، یکی دوماه بعد از عید میره دوبی. اون یکی تر تا شهریور میره فرانسه. بعد اون یکی که یک سالی داره میشه که رفت آلمان و اون یکی هم نه ماهی هست که امریکاست. بعد خب من... از خدا که پنهون نیست، ناراحت میشم واقعا، وقتی میگن تو چرا کاری نمیکنی... . بعد هی اینجوری میشه که آدم کم کم تبدیل میشه به چیزی که دیگه بهش نمیشه گفت آدم. خیلی سالِ، مثلا دوازده سال. حالا میدونم چرا هی هر روز حالم خوب نیست و هی بهانه جور میکنم براش. حالا کو تا من بیام با یه دختری دوست بشم. اونم اینجوری... .
M - Mars
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments:
Post a Comment