الان من درست یک خرس مهربون شدم که هیچ دست وسوسه برانگیزی نمی‌توونه از لونش بکشدش بیرون. بچه‌ها (آآآی کارگردان و دوستان) دارن چند روزی می‌رن یزد. و مطمئن هستم که خوش می‌گذره بسی.
ولی این خرسی که شدم نمی‌ذاره برم. می‌دونم برم، من خراب‌کن می‌شم. می‌دونم جواب‌هام اینان، حالا ول کن. حالا زودِ. بی‌خیال نمی‌خواد بریم و اینها... .
نه دروغ گفتم. تنبلی‌م می‌آد به طور کلی. اصلا دلم نمی‌آد گوشه‌ی دنج خودم رو با هزار فیلم ندیده بذارم و برم کویر. حالا این کویر هزار سالِ که اونجاست... :دی
اینطور که بوش می‌آد، امسال نهایت یک پارک جمشیدیه و شاید یک شهر کتاب نیاوران بتوونه من رو از غارم بکشه بیرون.
بابا جان! من هر سال، حال و حوصله‌ داشتم و برای جمیع جماعات، بسته به آدمی که بودن، کارت دیجیتالی می‌فرستادم که پیروز باد این نوروز. حالا امسال که حسش نبود اصلا، همه کارت فرستادن، و من هم با شرمنده‌گی تمام هی جواب دادم عید تو، شما، هم مبارک. من شرمنده‌. این رو به حساب بی ادبی نذارین. به حساب تنبلی بذارین.
راستی،‌ در اینجا جا دارد از همه‌گی دعوت کنم به صرف چای و گپ و گفتی در بالکن منزل. رو به درخت گیلاس. عجله کنین تا شکوفه‌هاش نریختن.
بعله خب، شیر و نسکافه هم هست، با این حلقه‌های طلایی... . قدم‌تان روی چشم.
راستی، برکن فلاورز و کایت رانر و پرسپولیس رو دیدم و فعلا تصمیم گرفتم برم امریکایی بشم.
راستی شماره‌ی دو،‌ شنیدین این مهران مدیری خان، یکی از ساند ترک‌های امیلی رو گذاشته بود توی کارش؟ حیف که من برای هوشش احترام قائلم و گرنه یه چی می‌گفتم بهش. یه حس متناقضی داشت. امیلی پولن و این آقای کارمند بایگانی... به حق چیزای نشنیده و ندیده.

0 comments: