کم کم دارم عاشق این عمه خانوم روبهرویی میشم، بس که این زنگولهیی که آویزون کرده رو دوست دارم. خیلی حس خوبی داره وقتی نشستی یکی تو سر خودت میزنی و یکی تو سر چیزی که جلوتِ، بعد یهو این صداش انگار از هزار فرسنگ دورتر میآد. بعد که بلند بشی بری پشت پنجره، فقط یکم تخیل میخواد که فکر کنی، که این صدا از گلهای کم عمر این آبشار طلاست. بعد کِیف میده ببینی، اینهمه پرنده، دو تا دو تا میآن میشینن توی حیاطش. بی خیال حرفهای آقا موشه، مهم نیست که خوونهِ تاریکِ و حتما جن داره. من یه روزی میرم پیش عمه خانوم، به صرف چای.
0 comments:
Post a Comment