اول- دیشب خواب دیدم سرِ کار دارم یه فرم پر میکنم که کلی سئوال شخصی داشت. فرم رو submit کردم و فهمیدم که فرم رو برای یکی از serverهای شرکت فرستادم. (البته خواب از نظر فنی اشکال داره). خیلی ترسیدم. از خواب پریدم و نمیدونم چطور یک لگد نافرم پروندم تو هوا که پشت ساق پام به شدت گرفت. اونقدر که تمام تنم عرق سرد نشسته بود از درد و تکون نمیتوونستم بخورم. و هنوز هم خوب نشده.
دوم- عید که خب تعطیل نبود و من هم که وقت نداشتم اصلا. برای همین نه یک کلمه کتاب خووندم و نه یه فریم فیلم دیدم، محض رضای خدا. برای همین از شنبه، هم خاطرهی دلبرکان غمگین رو خووندم و هم before sunrise و after sunset رو دیدم.
جالب بود. عموی خانواده هم، البته نود سال نداره هنوز، روزی روزگاری گفته بود، دختران جوان نه که میبینن ما پیر شدیم، میان از ما آدرس میپرسن و راحتن. فکر نمیکنن ما هم... . حالا یه زن نود سالِ چی؟؟؟
کلی اول after sunset دلم سوخت که اینهمه پیر شدن. آخه داشتم فکر میکردم چه خوبه این دختره اینهمه شادابِ و بعد... .
سوم- شنبهیی مجبور شدم برم انقلاب از اینجا. بعد که از خیابونهای وصال ماشینِ رد میشد، کلی دلم هوای روزهایی رو کرد که اونجا میرفتم مدرسه. از این خیابونهایی که دو طرفش درخت داره و انقدر درختها سبزن و توی هم که آدم فکر میکنه یه هالهی سبز توی هواست. و هی گیج میموونه. باید برم اونجا راه برم. دلم تنگ شده.
فکر کنم اگه یه روز خدا بخواد خودش رو به بندهیی نشون بده، یا بهار میآد پایین، یا زمستون.
اگه بهار بیاد، شکل اون خانوم طلاییِ توی Lord of the dance خواهد بود، ولی خب سبز. با کلی انرژی. از لای یه درخت میپره پایین و میگه سلام، من خدام. و خب آدم باید خر باشه که باور نکنه.
اگه زمستان بیاد، یه مرد پیرِ خسته، که با عصا داره راه میره و میآد مثل ross میگه، hi، من خدام. و البته آدم باز باورش میشه.
به هر حال، اگه پاییزم بخواد بیاد، تابستون که دیگه نمیآد قطعا. تابستون هموون خانووم چاقِ سلینجر میموونه.
چهارم- همین دیگه.
چندگانه - هفده
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments:
Post a Comment