وقتی داشتیم با دختره برگشتیم و قربون صدقه‌ی هوا می‌رفتیم و از سبزِ سبزِ سبز حرف می‌زدیم، ناگهان بهم نازل شد که چه آدم بدی هستم.
فکر کردم خب بد بودن از کِی شروع شد.
شاید از وقتی که همکلاسی محترم که خونشون کنار خونه‌ی ما بود، کیفش رو می‌ذاشت زمین که مثلا بند کفش‌ش رو ببنده،‌ بعد یهو شروع می‌کرد به دویدن و می‌گفت کیفمُ بیار. منهم مثل خل و چل‌ها دنبالش می‌دویدم و کیفش رو می‌بردم. اول دبستان بودیم. نمی‌دونم چرا این کار رو می‌کرد. نمی‌دونم چرا این کار رو می‌کردم.
شایدم به خاطر خانواده‌ی مادر محترم که کلا تاجرن. حتی با خودشون هم بده بستون دارن.
مگه اون اومد که تو بری؟ مگه اون داد که تو بدی؟ مگه اون خندید که تو بخندی و کلا این شکلین. من هم یه عالمه‌ی وجودم اینِ. هر چند بس که بدم می‌آد از این جور بودنشون، سعی می‌کنم که نباشم،‌ ولی می‌دونم که هستم.
بعد،‌ برگشتن،‌ وقتی توی ایستگاه نشسته بودم و داشتم به آقای محترم ‌
sms می‌زدم،‌ یهو به ذهنم رسید که چه آدمی شدم... .
دم خونه، چند تا کوچه رو پیاده اومدم که فکر کنم چه کار کنم این آدم نافرم بره بیرون از ذهنم. بعد که هی به هیچی فکر کردم، حس کردم دارم شروع می‌کنم که اونقدر بد نباشم که خودم رو هم آزار بدم.
همش به خاطر دختره بود که هنوز نیومده من دوسِش نداشتم. بعد که برگشتن می‌گفت که چه کار حسنِ این دنیاست فکر می‌کردم عجب آدم کِیف‌ناکیِ... .

0 comments: