الان درست دو روزِ که من می‌خوام یه چیزی بنویسم که دقیقا نمی‌دونم چیه.

راستش موضوع از اون شبی شروع شد، که من و رالف افتاده بودیم به جون ق بیچوره که اینجوری که تو زندگی می‌کنی، مریضی‌ِ و اون‌هم سعی داشت از خودش دفاع کنه که نه و ... .
بعد از اون لحظه که خشمی عجیب توی صدا و چشمای ق رو دیدم، دو موضوع ذهن من رو مشغول کرده، اول اینکه من هیچ وقت می‌شه که اینهمه عصبانی بشم؟ (خدا نکنه، واه واه، دور از جون‌مون
( بعد دیگه اینکه اصلا کدوم ابلهی گفته اونجوری که من می‌گم؟ چه حقی دارم من که با فکر محبت و دوست داشتن و این مدل حرف‌ها، کاری کنم که دوستم، حالا نه دوستم، یه آدم، اینهمه ناراحت بشه؟ اصلا کی به من مجوز داده که باورها و آرزو‌ها و ایده‌آل‌های ذهنی و زندگی یکی دیگه رو خراب کنم؟ که مثلا می‌خوام ثابت کنم که من برتر فکر می‌کنم؟ بعد نتیجه‌ش چیه؟ اون آدم متحول بشه یهویی و بشه من؟ که چی؟ مگه من روزهای افسردگی مطلق ندارم؟ همونطور که اون داره. مثلا من الان خوشبخت‌ترینم و راز خوشبختی را پیدا کردم؟ ها، مگه من خودم با کلی پرداخت قسطی و یک‌جا و چک و سفته‌یی به چیزی که الان دارم نرسیدم، چرا یهو دلم خواست دوستم رو هل بدم توی حوضی که خودم رو رنگی کرده. من که خودم هیچ وقت نصیحت شنو نبودم، چه کاری بود این؟
حالا یکی بیاد و بگه من اینجوریم، تو می‌گی من چه کار کنم، می‌شه مثل آدم گفت که من این کار رو کردم و ... .

نه واقعا آهو نمی‌شوی... .

پی نوشت خیلی بی‌ربط: به یک نفر آقای پولدار، جهت خوش‌تیپ کردن نیازمندیم.

یکی که نزدیک شرکت‌شون یه مغازه‌ی مردونه‌فروشی خیلی شیکان می‌بیند.

0 comments: