▪ بعضی از این خانمهای چادری، وقتی جلوی یکی مثل من میشینن، خیلی خندهدار عمل میکنن. اول یه نگاهی به آدم میکنن، بعد دستشون میره سمت سرشون و مقنعه یا روسریشون رو میآرن جلوتر. صبحِ. خیلی هم دیر نشده. آروم نشستم توی مترو و عجلهیی هم ندارم. بالهای شالم رو باز کردم و خانوم محترم توی گوشم داره میخوونه. کردی. میرم توی یِ دشت سبز مه گرفته. میدونم همش تاثیر فیلمِِ. وگرنه، من کِی دشت دیدم، اونهم از نوع مه گرفتهش. بعد خیره میشم توی چشمهایی که خیره شدن به من. شاید میخواد من رو توی جهنمی که ساخته، در حال سوختن یا آویخته شدن از جایی از تار تار موهایی که بیرونن، تصویر کنه. (تازه فکر کن من حتما با موی کوتاه میمیرم، چه تصویری...) اونقدر نگاهش میکنم که بفهمم از جونم چی میخواد که بدم بهش.بعد چشمهاش میره سمت دستم. دستم داره با گوشهی بالای کتابی که داشتم میخووندم بازی میکنه. یادم میآد، هنوز کسی اولش رو ننوشته و باید قبل از نوشته شدن مرتب بمونه. بی خیال بازی با کتاب یا نگاه جهنمی خانومِ میشم و میبینم که رنگ کتاب همرنگ شالم و دلم لبخند میزنه. (گفتم که نارنجی دوست دارم، ولی تازگیها سر تا پام سبز شده، نه این سبز که این روزها با زردِ ست میشهها، همهی سبزها با هم. از بالا تا پایین که میرسه به یِ جفت بالنوی آل استار نمای زرد.) (خانومِ محترم شروع کرده، هاوا ناکی-را خووندن، نمیدونم اگه اسراییل حمله کنه، من میتوونم با این دوست کلیمی حالا امریکا نشینم، دوست بمونم یا نه، بعد فکر میکنم که... دخلین وار...(؟))نمیدونم چرا داستانهایی که در روز و روزگارِ ما اتفاق میافتند، آزارم میدن. مثلا عادت میکنیم رو میخووندم تا میرسید به وبلاگ نویسیِ دخترِ، میگذشتم ازش. اصلا دلم نمیخواست چیزی دربارهی وبلاگ و اینترنت و ایمیل بخوونم. اگه باشه آزارم میده. حالا حکایت من و این داستان کافه پیانو...، گاهی که دربارهی روزگارِ نوی ما حرف زده میشه... حسم منفی میشه الکی... بعد، شاید برای همینِ که من اینهمه گلی ترقی رو دوست دارم. بس که دورِ... .
0 comments:
Post a Comment